عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

زنی را

زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پر شور است
دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست

زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد

زنی را با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست
نگاه سرد زندانبان

زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند


زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی

زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه

زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است

زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که بسه

زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده

زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است

سراغش را که می گیرد
نمی دانم؟
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد

زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
...
زنی را می شناسم من
...
شاعر: خانم فریبا شش بلوکی 

نظرات 5 + ارسال نظر
همسایه یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:11 ق.ظ http://manbito.blogsky.com

سلام
بیداری ؟راستی دوست جون از ای پی توفهمیدم کجایی

سلام . بیدارم . مرسی که سر می زنی .

مریم یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:26 ق.ظ

سلام . زنی را . . .
چقد زنها مشکل دارند . به امید روزی که دیگه زن غمگین نداشته باشیم

ان شاء الله

من یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:56 ق.ظ

سلام .
زنی را به نظر من تمام خوبی ها دردها و عشق زن ها را در خود جای داده

مونارک یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 05:36 ب.ظ http://moonark.blogsky.com

بلاگتون رو دوست دارم...
روونیش رو...قانون شکنی اشعار و ابیات رو...و احساس نابی که توش موج می زنه...
سلام...
مرسی که قابل دونستید و به بلاگ من سر زدید

بابک.پ.24 سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:46 ق.ظ

سلام
نشد نخونمش تا آخرشو
خیلی روان و دلنشین و واسه ما مردای جنایتکار و جانی و هرزه و ... واقعا دلگداز(فریبا جان قشنگ بود چون معضلات امروز ماست)ولی اگه دو سه تا فحشآبدار دیگه به ما مردا می دادین تموم بود.
خانمی دلیل عقب افتادگی هر نسل و هر قشری کمبود آگاهی هست که حتی اگه اجازه یادگیری نداشته باشن باز هم باید سعی شونو در رشد و یادگیری نشون بدن.
بای بای
امضا: به رگ غیرتم برخورد ولی چون شما بودی بی خیال قشنگ بود

سلام . نه دیگه فحش و نا سزا اصلا تو کارم نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد