مردی در میان کتابها و روزنامه ها زنی را از جنس فیلمهایش بوسید یأسی بر چشمان امیدوار رحمی بارید و نطفه ی رنج من شکل گرفت در نخستین غروب که آسمان را خون آلود کرد از حسرت عشقی ناگفته زاده شدم و هرگز سخن از عشق در میان نیامد و زن در زهن مرد توقیف شد آنچنانکه عدالت در ذهن جامعه سفر به راه افتاد اینه ای در دستم بود چراغی در اندیشه ام زمین پر از گامهای سیاه بود و کفشهای من تنها ضربان سرما را می تپیدند ناگاه نشست مردی در اینه ام نشسته بود مردی روبروی من و در خلأ خود بود ستارگان درخشانند مرد ستاره نبود کوهها استوارند مرد باوری استوار نبود نشسته بود مردی روبروی من و من دوستش می داشتم سیاه بود و تلخ بود همخوابه شد نگاه تلخ مرد با شکسته های اینه ام و کابوس زاده شد دقایق من در نحوست صبحی کاذب هدر رفتند و از هر کنار به پای پوش قاعده های من خاری فرو رفت من مست کردم و در هر مستی ام تو را می دیدم مانند شهرم که غذا را و تو را که می دیدم که بزرگ می شوی ، که بزرگتر می شوی و می افتی و بلند می شوی و رشد می کنی و رشد می کنی و خودم را که فرو می ریزم و فرو می ریزم و آب می شوم و آب می شوم در یأسی که تو در آن ، در دردی که شعر من در آن متولد می شوی و بزرگ می شوی و بزرگتر می شوی و من شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم با روزنه ای کوچک ، با دریچه ای کم سو که عشق را رهنمون می کرد به سردی انگشتانم و سردی نگاهم که هیچ نمی دید جز کویر ، جز کویر ، جز کویر و سردی لبانم که دیر گاهی نخوانده بود ترانه ای ترانه های دلتنگی ترانه های تنهایی و ترانه های همزاد خود را ترک گفتم تا ترانه ای دیگر بسرایم ترانهای خکستری رنگ تا ریشه های سیاه تو را بسوزاند و من گم شدم در ترانه ات که اگر می نواختی هر زخمه اش رهاییت بود و اگر می نواختی هر زخمه اش پیوندی داشت با ریشه های من و من پر از بغض بودم و اشک پدر نبود و او تنها در کتابهایش بود و جز انسانهای مرکبی هیچ چیز را نمی دید و نمی دید و نمی دید و مادر در بایگانی فیلمخانه ی توقیف شده ی ذهن پدر بود و برای مادر من نبودم جز دروغ یک مرد و نبودم جز حماقتی آشکار و من پر از بغض بودم و اشک و شهر تاریک بود و شهر همیشه تاریک بود و مردی که روبروی من نشسته بود سیاه بود و تلخ بود و من دوستش می داشتم نه برای آفتاب و نه به خاطر شب به شکل پدر بود و من به خاطر شعر دوستش می داشتم و من شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم و شهر پر از زخم بود و من پر از بغض بودم و اشک و گونه ی خیس آسمان مرد آمده بود و من به شک رسیدم و مادر در ذهن پدر توقیف بود آنچنانکه آزادی در ذهن شهر و شهر در شک بود مرد صدا کرد مرا آنچنانکه عدالت شهر را و من گوش نکردم و شهر پر از ناله بود باید به سکوت عادت می کردم بی گاهان تو آمدی و من گرمایت را احساس نکردم و شهر بیمار بود تو به من لبخند زدی تا دگر بار باوری استوار یسازم و من باور را به خک سپردم آنچنان که شهر آزادی شهیدش را و من می دانستم معجزات تو برای من عمری کوتاه دارند و سرانجام در دورها ، در دوردست ها در سرزمینی که دور از میلاد هر ذهن روشن است و دور از ترانه های رهاییست کسی را قربانی کردند و صدایش را هیچ کس نشنید کسی را قربانی کردند و هیچ نشانه ای در میان نبود نه سرخی خون شفق و نه سرخی خون فلق چرا که در چنین سرزمینی شاعران را بی هیچ نشانه ای مصلوب می کنند کسی را قربانی کردند و دریغ از یک پرنده و قربانی پرواز در آسمانی بی پرنده و قربانی نگاه در زمین نابینایان تاریک دل و مرگ مرگ دشوار نبود وسیع بود مثال خورشید که بر زمین و می نواخت مرگ مثال باران که بر کویر و مرگ لالایی می گفت همتای مادربزرگ که لالاییش که تنها نجوای مه گرفته ی لالاییش در پشت پرچین خاطرات باور هر چیز خوب را ، هر چیز پک را در من زنده نگاه می داشت |
سلام
خوبید؟غایب بودی دیروز؟
سلام . ممنون . دیگه ایام امتحانت شده . کمتر می یام
سلام.شعر ساناز زیباست.با من در تماس باشید.مرسی