عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

یادداشت هفدهم

و اما امروز:

(برگی از دفتر خاطرات)

حس آسودگی

پس از یک آزمون سخت.

حس آرامش

پس از یک موفقیت.

حس غرور

از اینکه دوست داشته می شوی

حس ملسی نسیم

هنگامی که بر پشت بام

خانه پدری غلت می زنی.

حس خوب رویا

در خوابی پس از خستگی ها .

همه این ها را من امروز

حس کردم

در یک روز بهاری از جنس تابستان

 

عاشقانه

دوستم دارد !! چقدر بایستی عزیز باشم ! چقدر . . . چقدر خودم را می ستایم

از آن زمان که او مرا دوست دارد .

پنجره

یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
سرشار میکند
و میشود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
من از دیار عروسکها می ایم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میز های مدرسه مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند
من از میان
ریشه های گیاهان گوشتخوار می ایم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
دردفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
 و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانه عشق مرا
با دستمال تیره قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود هیچ چیز بجز تیک تک ساعت دیواری
دریافتم باید باید باید
دیوانه وار دوست بدارم
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت
کنون نهال گردو
آن قدر  قد کشیده که دیوار رابرای برگهای جوانش
 معنی کند
از اینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
ایا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنها تر از تو نیست ؟
پیغمبران رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند ؟
این انفجار های پیاپی
و ابرهای مسموم
ایا طنین اینه های مقدس هستند ؟
ای دوست ای برادر ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس
همیشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
ایا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خک شد جوانی من بود ؟
ایا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم ؟
حس میکنم که وقت گذشته ست
حس میکنم که لحظه سهم من از برگهای تاریخ است
حس میکنم که میز فاصله ی کاذبی است در میان گیسوان من و دستهای این غریبه ی غمگین
حرفی به من بزن
ایا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟
حرفی بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم
فروغ فرخزاد

یادداشت شانزدهم

و اما امروز

حتی آفتاب این روز های گرم

هم نتوانست یخ اندیشه هایم را اب کند

اما

عشق چرا !!

 

از قفس

در مرز نگاه من
از هرسو
دیوارها
بلند،
دیوارها
بلند،
چون نومیدی
بلندند.
ایا درون هر دیوار
سعادتی هست
وسعادتمندی
و حسادتی؟-
که چشم اندازها
از این گونه مشبکند
و دیوارها ونگاه
در دور دست های نومیدی
دیدار می کنند،
و آسمان
زندانی است
از بلور؟


یادداشت شانزدهم

و اما امروز:

از همه چیز و همه کس دورم

صمیمی ترین دوستانم غریبه اند

از خودم بیشتر فاصله گرفتم

غریبه ترین خودم هستم

روزهایم سرشار از بیهودگی اند

و طعم پوچی می دهند

و رنگ نفرت

و هر چه تلاش می کنم بیهوده است

همه نقشه هایم نقش بر آب

نمازهایم همه قضا

مناجات هایم را فراموش کرده ام

و نذر هایم را . . .

اما

معجزه!!!!

کودکی

کنار خیابان

پارچه ای کوچک باز کرده

چند قران کوچک

به رنگ سوره یس

کنار هم چیده!!

بی صدا می گرید

و اشک هایش را پنهان می کند

آه

فریبا چرا این پسر گریه می کند ؟

باز می گردم و

می پرسم چرا گریه می کنی ؟

- پولهایم را دزدیدند . حالا چه کار کنم؟

۲ سوره یس می خرم .

یکی برای خودم و یکی برای مریم!!!

و می روم

در تمام راه تا رسیدن به خانه سوره یس می خوانم

به هر جا که می نگرم نقش چشم های خیس اوست

نمی دانم چرا

اما

جان می گیرم

و به جان خانه می افتم

ظرف ها را می شویم

لباس ها را اتو می کشم

کتاب ها را

و مداد های نقاشی ام

و همه چیز را نظم می دهم

و چراغ ها را روشن می کنم

و صدای اذان را می شنوم

جان می گیرم

با عجله

نه با آرامش

دوش می گیرم

و بهترین لباسم را می پوشم

وهمان چادری را می پوشم که

روزی بی آنکه من مولانا باشم

یک نفر که شمس بود به من هدیه داد

و سر بر همان سجاده ای  می نهم

که روزی بی آنکه من مولانا باشم

یک نفر که شمس بود به من هدیه داد

سر به سجده می نهم

و از او می خواهم

تا یاریم کند

تا بتوانم

مثل گذشته ها

نه بهتر و با شتاب تر

بی هیچ توقفی

بی آنکه لحظه ای غافل شوم

به سویش بشتابم

 

 

 

یادداشت پانزدهم

و اما امروز :

اعتراف:

سخت است

اما

باید بگویم

که من اشتباه کردم

اشتباهی بزرگ

خداوندا مرا ببخش

و خداوندا یاریم کن

همین