عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

نامه هفده ام

عالیه ی عزیزم
چیزهایی که زبانی برای مردم گفه می شود وقتی که مؤثر واقع نشد باید آن را نوشت ، ممکن است در صورت ثانی اثر کند
 به این جهت می نویسم . تو وقت داری که فکر کنی و آن وقت یقین خواهی کرد چیزی را که می نویسم در موقع نوشتن آن فکر کرده ام
در کوهپایه ، جایی که قدم به قدمش را با من تماشا کرده ای ، اواخر پاییز کبک هایی پیدا می شوند که می خواهند شکارچی را گول بزنند : سرشان را زیر برف می برند دمشان را به هوا . چون خودشان شکارچی را نمی بینند خیال می کنند شکارچی هم آن ها را نمی بیند .
دیشب وقتی که از اتاق بیرون آمدم و چشمم به ماه افتاد ، افسرده شدم . گفتم عالیه بی شباهت به این کبک هانیست و همین حالت که عبارت از خود را علنا مخفی فرض کردن باشد در روح انسانی وجود دارد . وقتی که کسی را نمی شناسند خیال می کنند کسی هم آن ها را نشناخته است
ولی نبض تو در دست من است . تو بی جهت به من می گویی بوالهوس . کدام بوالهوس عطر صبح و اتوی پیراهنش را فراموش کرده است . صبح از در خانه بیرون نمی روند مگر با بزک کامل . این اشخاص تمام پولشان را برای ظاهرشان خرج می کنند و تمام باطنشان را به یک پول می فروشند . نه عقیده ی ثابت دارند نه استقامت
 شاید تحریر زیاد ، اعمال شاقه ی فکری ، ناجور بودن با مردم ، خدمت بدون مزد به ملت ، گمنامی و فقر من دلیل بوالهوسی من باشد
درست است من یک وقت جور دیگر بوده ام ، ولی حالیه خیلی لجوج هستم و زیاده از حد بد بین
چیز هایی را که خیلی قبل از این روزگارها نوشته ام و برای تو خوانده ام برای این بوده است که وجود محبوب تو را بیش تر به خودم نزدیک کنم . تو مقصود مرا نمی دانی
 اگر چند سال زودتر به هم می رسیدیم به تو می گفتم هر پرنده کجا آشیان دارد ! حال از تو شکوه نمی کنم . از تصادف ! ... جهت این است که در ابتدای مواصلت خیلی لاابالی و بی قید شده بودم . پس تو این قدر بی قید نباش . روی این امواج ، زندگانی به پل کوتاه و تنگی شباهت دارد . کمی بی قید برای لغزیدن و تسلیم شدن به امواج غضبنک کافی است . این امواچ ، حوادث است . انسان با قابلیت و تدابیر شخصی ممکن است آن ها را پس و پیش کند ، ولی نمی توان آن ها را کوچک شمرد
به تو یک فکر خوب بدهم . چون نوشته می شود شاید اثر کند : سعی داشته باش در قلب کسی که با او زندگی می کنی یادگارهایی بگذاری که در ایام پیری ، موقعی که خواهی نخواهی شکسته و ناتوان می شوی ، آن یادگارها مانع از این باشند که آن آدم از تو دور بشود
ظاهر آرایی برای خود مقامی دارد ولی همین که از بین رفت به آن حباب های خالی شباهت خواهد داشت که از سقوط قطرات باران روی آب تولید شده و انعکاسات رنگارنگی درسطح آن تصور یافته باشد . چون باطن ندارند ، بر می خیزند . روی کار آمده ، دورانی دارند پس از آن مثل خیال های گریزان ، مثل درآمدهای اول تو ، زود از بین می روند
عالیه ی عزیزم ! محبت های ظاهری فناپذیر هستند ، ولی همین که باطن و حقیقتی داشت برای همیشه حکم فرمای قلب انسان واقع می شوند . برای این که در موقع زوال صورت باطن، نایب مناب صورت خواهد شد
اگر در من فکر و احساسات خوب سراغ داری عالیه ! به توقعات من اهمیت بده
من از تو یک چیز می خواهم : « با من یک جور باشی » در اتاق تنها . سرت را به دو دست گرفته فکر کن
نیما

نامه شانزدهم

عزیزم!
امروز صبح ، تا کنون ، خیلی دلواپس هستم ! نمی دانم چرا ! مثل مقصری که می خواهند او را به محبس ابدی بسپارند . حس می کنم انقلاباتی در زندگانی من ، به من نزدیک است . بدون سبب دلم می خواهد گریه کنم . شاید خوابهای آشفته ی دیشب سبب شده باشد به هر حال به قلب شاعر چیزهایی می گذرد که در قلب دیگران نمی گذرد
شعر « بوته ضعیف » را بخوان . به واسطه ی مخالفت با باد سرنگون شد
من میل دارم با من دوست باشی نه کسی که به خودت عنوان زن و به من عنوان شوهر را بدهی . من از بچگی از کلمه ی زن و شوهر بیزار بودم . واضع کلمات : احتیاج یا طبیعت ، خوب بود از وضع این دو کلمه خودداری می کرد . به تو گفته ام تو را دوست دارم در صورتی که ...
اگر با من یکی شدی کارهای بزرگ صورت خواهی داد . بین سایر دخترها سر بلند خواهی شد . اگر جز این باشد آگاه باش : پرنده ی وحشی با قفس انس نخواهد گرفت
این کاغذ چندمی است که می نویسم . یا شوخی فرض خواهی کرد یا سرسری خواهی خواند . در مقابل ، من به خودم خواهم گفت : او به طبیعت واگذار کرده است . ولی این خطاست . برای این که انسان عقل دارد تا بر طبیعت غلبه کند و آن را ، تا حدی که ممکن است به دلخواه خود در آورد
کاغذ بعدی را وقتی خواهی خواند که بعد از خواندن آن ، دیگر آن پرنده ی وحشی را در قفس نبینی و در میان یأس و پشیمانی و اندوه ، که ناگهان ضربات قلبت را نامرتب کرده است ، تعجب کنی او از کجای قفس پرید . پرهای او که ابدا با حرف های تو بریده نمی شود . پرهایی که او را تا اعماق روح تو پرواز داده است ، عبارت از خیال و عشق اوست
نیما

نامه پانزدهم

عالیه ی عزیزم
نزدیک نیمه شب است . نمی توانم بخوابم . واقعه ی اخیر در زندگانی نویسنده بیشتر اهمیت دارد . دیشب خواستم از تو احوالپرسی کنم . مانع شدند . از دور به اتاق خودمان نگاه کردم . چراغ را خاموش دیدم . ددین این منظره ، مرا غمگین کرد . ناچار از دیوار بالا آمدم . مدتی روی پشت بام نشستم ، ایراد نگیر ، محبت داشتن منوط به این نیست که شخص پول فراوان داشته باشد یا زیاد از حد وجیه و محبوب باشد . اگر خطایی از من سر زد ، کدام انسان بدون خطا زندگی کرده است
این هم در نتیجه ی جنونی است که صدمات زندگی برایم فراهم کرده است . خودت می دانی . طبیعتا تا دو جنس به هم جوش بخورند با هم کشمکش دارند
ولی این دفعه دعوا بی موضوع بود . هوا سرد شده ، سرما خوردی
ناخوش شدی . این خطای طبیعت است . بلکه خطای خود توست . چرا به حمام رفتی .
بالعکس به من تهمت زدند . می دانم اوضاع به کلی در این روزها به همین چیزها دلالت داشت . تو به من تهمت می زنی که با دخترها رفیق هستم ، آن ها تهمت می زنند از شر زبان من ناخوش شده ای . متشکرم . مفارقت شیرین است . از دشمنی کم می کند و به دوستی می افزاید . قلب نارضا را هم تسلی می دهد اما ...
به جنگل های « نی تل »‌ قسم من فقط یک نفر را دوست دارم و متارکه ی اخیر موضوعی نداشت ، مثل این بود که عمدا با فحش اسبابی فراهم آورند که من از آن جا دور باشم
از این ها گذشته خیبی اسباب نگرانی است . مخصوصا وقتی که می شنوم کمرت را سوزانیده اند . قلبم را سوزانیده اند
پس نگذار در این تنهایی کسی که هیچ کس را ندارد و امدیش رو به انقطاع است گریه کند و در این گریه به خواب برود
نیما

نامه چهاردهم

عالیه
به خانه ی بد بخت ها نظر بینداز . این شمشادها را که این طور سبز و خرم می بینی ، پدرم با دست خودش آن ها را اصلاح کرد. آن چند گلدان کوچک را حالیه غبار آلود است خودش مرتبا چید . به ما گفت به آن ها دست نزنید
روز بعد روزنامه ای دستم بود ، از من پرسید در آن چه نوشته اند ؟
جواب دادم یک نفر در حدود جنگل یاغی شده است . از این جواب آثار بشاشتی در سیمای پدرم ظاهر شد ، پهلوان انقلاب سرش را بلند کرد ، گفت : معلوم می شود آن ها را تحریک کرده اند . گفتم یک فصل از کتاب « ایدین » مرا در این روزنامه نقل کرده اند . روزنامه را از دستم گرفت . آثار پسر شاعرش را می خواند . چند دفعه از گوشه ی درگاه نگاه کردم دیدم به دقت و حرص زیاد هنوز مشغول خواندن آن فصل است
چه قدر از برومندی و یکه بودن پسرش خوشحال می شد . این آخرینمقالات و مکالمات من با پدرم بود . یک روز پیش از ورود مرگ . بعد از آن دیگر ...
به تو گفته بودم شب دیگر به مهمانخانه « ساوز » می رویم . او را می خواستم دعوت کنم
پدرم می خواست زمین بخرد . خانه بسازد . دیدی عالیه ، عروس یک شاعر بدبخت ، چه خوب زمین کوچکش را ارزان خرید و ارزان ساخت
نیما

نامه سیزدهم

عالیه ی عزیزم
 میل داشتم پیش تو باشم . چه فایده یک شمع افسرده خانه ات را روشن نخواهد کرد ، بلکه حالت حزن انگیزی به آشیانه ی توخواهد داد
 به من بگو از چه راه قلبم را فریب بدهم ؟
 زندگانی یعنی غفلت چه چیز جز مرور زمان این غفلت را به قلب شکسته یاد بدهد
 عالیه ! چه وقت مهتاب می تابد . کی فرزندش را در این شب تاریک صدا می زند ؟
افسوس ! همه جا سیاه است . ولی تو نباید سیاه بپوشی . راضی نیستم در حال حزن به اینجا بیایی . خوب نیست . خواهی گفت به موهومات معتقدم . بله ، بدبختی شخص را این طور می کند . درد آدم را به خدا می رساند
دیشب تا صبح از وحشت نخوابیده ام . کی مرا دیده بود آن قدر ترسو باشم و مثل بید بلرزم
یک شعله ی نیم مرده ، یک کتاب آسمانی و یک پاره ی خشت ، گوشه ی اتاق پدرم ، جای پدرم را گرفته بود . مگر روح با این وسایل حاضر می شود ، شاید ! پدرم ! پدرم
دیشب دست سیاهی متثل به سینه ام فشار می داد . چرا دیوانه را در وسط شب هم آسوده نمی گذاشتند ؟
از ترس به مادرم پناه بردم . عجب پناهی . به راه افتادم . پاهایم می لرزید . سایه ی یک درخت شمشاد مرا به وحشت می انداخت . عالیه ! پس با من مهربان و وفادار باش . عمر گل کوتاه است
نیما

نامه دوازدهم

 عزیزم
به من سخت می گذرد که تو تب کنی . کاش تمام حرارت ها یک جا جمع می شد و به جای این که ذره ای به اندام تو نزدیک شود ، قلب سمج مرا می سوزانید
 با این که این همه مردمان شریر وجود دارند که کارشان به گمراه کردن معصومین می گذرد ، ایا تب مقری در آن پیدا نکرد که به تو حمله برد ؟
 از شدت فکر و آلام باطنی حس می کنم دچار یک ضعف و خفگی قلبی شده ام . آه ! یک دفعه آتش می گرفتم با وجود این تمام حواسم پیش تو است . چه چیز بیش تر از این قلب را به مصائب نزدیک می کند که انسان زود دوست بدارد و زود تسلیم بشود . و از این گذشته کدام بدبختی بزرگتر از این است که شخص
 تو تب داری ، نمی خواهم حرف بزنم ، ولی تب تمام می شود و باید بدانی در این مواصلت به کار مهمی که خیلی ها آرزو داشته اند اقدام کرده ای و تاریخ و اینده به تو نگاه می کند
عالیه ! عالیه جز من و تو کسی در بین نیست . همه جا تاریک همه جا مجهول . به من اجازه بده امشب پیش تو بیایم !
نیما

نامه یازدهم

می نویسی با دوازده دختر دوست هستم ؟ به من بگو در سینه ام دوازده قلب وجود دارد ؟
کدام هوس بازی می تواند در میان محبت های شدید دوام پیدا کند ؟ انسان آب را می ماند : وقتی حواسش مثل جرعه های این مایع لطیف جمع شد ، به یک جا سوق پیدا می کند . بدون تردید هر کس یک گل را بیش از گل های دیگر دوست دارد . زیرا سلیقه با همه ی جهات مطابقه نمی کند و محال است ذهن در اعمال خود به یک طرف بیش تر متوجه نشود
عالیه ! باور نمی کنی آن گل تو باشی ؟ مختار هستی ! به تو اختیار داده شده است کوه بزرگ را از جا بکنی . چرا از متزلزل کردن یک قلب کوچک عاجز باشی ؟
اگر بخواهم تو را از این کار که متزلزل کردن قلب من است ، ممانعت کنم مثل این است که خواسته باشم سلیقه و استعداد خودم را به تو تحمیل بدارم و تو که خوب حس می کنی به چه چیز مستحق تری قبول نخواهی کرد مردی که متاع را ارزان خریده است به تو چیزی را تحمیل کند
تصدیق می کنم چیزی از قلب کم بهاتر نیست و من تو را با قلبم خریده ام حال مرا سرزنش می کنی . زیرا نتوانسته ای از روی قلب من این خطوط را که خطوط یک سکه ی به نام تو ترسیم شده است ، بخوانی
چطور ممکن است در حالتی که خودت دعوی اعتبار می کنی من اعتبار نداشته باشم ، زیرا من سکه ای هستم که به وجود تو اعتبار می یابم
 شکل تو ، اسم تو و آثار تو همیشه با من است . برای این که این یادگارهای ثابت را نگاه بداری محتاج نیستم در دست تو باشم . نه و محتاج نیستم امشب پیش تو بیایم
 عالیه ! مرا سرکوب و خرد کن . یک قطعه ی کوچک من باز آثار وجود تو را نشان می دهد . مرا آتش بزن ، به قالب دیگر بریز . جنسیت و مقدار من همان خواهد بود
اگر گرد و غبار ایام روی یک سکه نشسته است به طوری که آن سکه را نتوانی بخوانی و بشناسی آن را بردار روی آن دست بکش ، آن را صیقلی کن. به تو معلوم خواهد شد یادگار وجود چه کسی است .
 قلب شاعر دریای بزرگ است ببین دریا را که با تمام وسعت خود به اندک نسیمی سیمایش را پرچین می کند . چرا اندک سوء ظنی سیمای مرا غمگین و متفکر نکند ، در صورتی که طبیعت قلب مرا حساس تر از قلب های دیگر آفریده است ؟
 به تو بگویم چه چیز باعث بد گمانی من شده است : محبت ، برای این که تو را دوست می دارم ! با وجود این که خواستم دوستی ام را مخفی بدارم آن را آشکار می کنم . شخص محتاج است دوستش را بشناسد ، زیرا می خواهد به او اطمینان کند
تو جز با راستی و دوستی نمی توانی قلبی را که می خواهد دنیا را تغییر بدهد تغیر دهی . ولی یک نکته ی قابل دقت در این جا وجود دارد که اشخاص با یک کیفیت ساختمان دماغی آفریده نشده اند تا تمام یک طور حس و مشاهده کنند
 شاعر ، این خلقت عجیب و نادر طبیعت از راست ، دروغ بیرون می آورد ، حساب کن . از چشمش بترس. وقتی به مردم نگاه می کند مردم در نزد او اوراق یک تاریخ ممتد و یادگار روزهای کهنه و مبهم اند . اگر هیچ کس نتواند این اوراق را بخواند ، شاعر می خواند . حال با هم معامله می کنیم ولی یقین بدار ضعفا و بد بخت ها ، زن ها و قلب هایی که اسرار مشوش آن ها را کسل کرده است از من بزرگتر و بهتر و حامی و پناهی ندارند
تو در این راه خوب رو به پناهگاه خود می روی ولی لازم است یک قدم از سوی جاده منحرف نشوی ، مگر این که در این انحراف دست مرا بگیری
در سایر اوقات فکر تو به تو دستورهای جداگانه ای می دهد ولی هیچ کدام از این ها شبیه دستورهایی نیستند که از طرف یک قلب طاغی و شعله ور به عالم داده می شود
چه قدر این اشکال در نزد من منفور و مرده است ! این ها چه جانوران زشتی هستند که در معابر پر جمعیت حرکت می کنند ! مرگ محبوب را به من بده و منظره ی این شهر را از من بگیر ! زیر این سقف های خفه ، در شکاف این دیوارهای سکن ، کی می تواند به من یک قلب سالم را نشان بدهد ؟ هیچ کس
زبان عشق را خوب می شناسی . عالیه ! همین طور قلبی را که درد می کشد ، می شناسی . در این صورت من برای محبت تو با وجود هر تهمتی که به من می زنی تا مرگ پرواز می کنم . زنده باد عدم
 یک متهم بدبخت و ناشناس که تو را دوست می دارد
نیما