عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

شیطان

شیطان
اندازه یک حبه قند است
گاهی می افتد توی فنجان دل ما
حل می شود آرام آرام
بی انکه اصلا ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آنرا
ان چای شیرین را
شیطان زهر اگین دیرین را
ان وقت او
خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند انجا
او می شود من
****
طعم دهانم تلخ تلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تار و پودم
این لکه ها چیست ؟
بر روح سرتا پا کبودم
ای وای پیش از انکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای انکه داروخانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می اید
اما بگو
کی می رود این درد و کی درمان می اید
*****
شب بود اما
صبح امده این دور و برها
این رد پای روشن اوست
این بال و پرها
***
لطفت برایم نسخه پیچید
یک شیشه شربت اسمان
یک قرص خورشیذ
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از یاد خدا باید بنوشم

عرفان نظر آهاری

عاشقانه

دوستم دارد !! چقدر بایستی عزیز باشم ! چقدر . . . چقدر خودم را می ستایم

از آن زمان که او مرا دوست دارد .

کاش

دیر زمانی است که همه شب هایم یلداست !

و گاهی در خواب تو را دیدار می کنم  . افسوس در خواب هم نا مهربانی !

ولی من باز مست تو می مانم

و تو را فریاد می زنم .

نمی دانم صدای من کوتاه است یا تو نمی شنوی !

ای کاش صدای من کوتاه باشد !

. . .

اکنون

نهال گردو

آنقدر قد کشیده

که دیوار را

برای برگ های جوانش

 معنی می کند

فروغ فرخزاد

زنی را

زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پر شور است
دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست

زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد

زنی را با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست
نگاه سرد زندانبان

زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند


زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی

زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه

زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است

زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که بسه

زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده

زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است

سراغش را که می گیرد
نمی دانم؟
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد

زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
...
زنی را می شناسم من
...
شاعر: خانم فریبا شش بلوکی 

سوار ِ دیگری می خواهد این باد

که هر کجا پا می گذارد

جای پای رفته دارد

نه اسب     نه افساری به دست دارم

هرچه می دوم بیشتر دیر می کنم

به هر کسی رسیده ام از من گذشته بود

گذشته ام

گذاشتم که بگذرد

من از خودم بیرون نرفته ام

که به جایی رسیده باشم

کوتابلو؟   کجاست راه؟

به هر جا که می رسم از آن گذشته ام

 علی عبدالرضایی

دست های تو

حق با من است که دست های تو را کم داشتم
و داشتم چیزهایی می نوشتم
که برسد به دست تو
دست های تو ...
بهتر بود شاید
تندیست را می ساختم
می پرستیدم
می شکستم
و تبر را می گذاشتم توی دست های تو
که توی دست های من کم بود ...