عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

نامه های فروغ پس از جدایی

پشت کارت پستال :
پرویز عزیزم امیدوارم حالت خوب باشد . این نامه را از رم برایت می نویسم . مسافرت من به خوشی گذشت . تمام راه را به تو فکر کردم و به خاطر کامی ناراحت بودم . خواهش می کنم زودتر به تهران برو که او تنها نباشد . اینجا شهر خیلی بزرگ و شلوغ است . اما من پیش دوستم یک اتاق خوب گرفتم . برایت نامه مفصل خواهم نوشت . آدرس خودم را نوشتم .
تو را می بوسم
پرویز جان برای من زود به آدرس زیر نامه بنویس و به مادرت راجع به کامی بنویس که خیلی مواظبش باشند . پرویز به خدا خیلی ناراحت هستم . الان چون ماشین می خواهد برود تند این کارت را نوشتم که از حال من خبر داشته باشی . باز هم تو را می بوسم .

 

پشت کارت پستال :
مادر عزیز این کارت را از ایستگاه راه آهن رم می فرستم چون برای کامی خیلی ناراحت هستم و در ضمن می خواهم از شما تشکر کنم که همیشه مواظب او هستید . حال من خوب است . خواهشم از شما این است که گاه گاه با آدرس زیر از حال کامی برای من بنویسید از طرف من او را صد هزار مرتبه ببوسید من برایش لباس و اسباب بازی خواهم فرستاد اگر کاری داشتید به مامانم یا کلور مراجعه کنید . کلور برای او لباس می دوزد . برای پرویز هم راجع به او نوشته ام . من همه ی امیدم به شماست و در قلبم برای شما یک دنیا محبت دارم . از طرف من به همه سلام برسانید کامی را ببوسید . به امید دیدار مجدد .
فروغ

 

نامه ی شماره 15

یک شنبه 10 تیر / 22 ژوئیه

پرویز عزیزم امیدوارم حالت خوب باشد . از وقتی که از تهران آمده ام با وجود این که 2 کارت و یک نامه برایت فرستاده ام هنوز خبری از تو ندارم . دلم سخت تنگ است و نمی دانم چرا تو از من قهر کرده ای اگر می دانستی که چه قدر تو را دوست دارم و چه قدر اینجا شب و روز به یاد تو هستم شاید برایم نامه می فرستادی . حال من بد نیست . هوا اینجا خیلی گرم شده . مثل اهواز روزها اصلا از خانه بیرون نمی ایم تنهای تنها هستم اصلا از تهران خبر ندارم هیچ کس به یاد من نیست . دلم می خواهد آن قدر کوچک بشوم که به قدر یک پرنده باشم آن وقت پر بزنم و بیایم پیش تو . پرویز هرگز گذشته ام را فراموش نمی کنم .
 روزهای اهواز ... شاید هرگز دیگر نتوانم نظیر آنها را در زندگیم به وجود بیاورم . حالا دیگر خسته و ناامید هستم . دلم برای کامی تنگ شده الان که می آمدم توی اتوبوسی یک پسر بچه دیدم شکل او دلم یک مرتبه ریخت پایی و گریه ام گرفت . هیچ وقت نشده که برای من غم هایم تمام شوند . پرویز یادم نمی رود که در تهران به من گفتی که دوستم داری و شرط کردم مال هم باشیم . حالا پس چرا نامه نمی نویسی .چرا فراموشم کرده ای . تو می دانی که من اینجا تنها هستم . خواهش می کنم اقلا ماهی یک کاغذ بنویسی .
من وضعم اصلا خوب نیست باید کار کنم . صبح تا شب کار می کنم مغزم دیگر درد گرفته اگر بر می گشتم و دو مرتبه زندگی گذشته ام را از سر می گرفتم شاید بهتر بود . اما افسوس که در تهران هم راحت نیستم . هیچ جا راحت نیستم . پرویز به خدا منتظر هستم زود نامه بفرست از کامی هم برایم بنویس . برای این که دلم برای او سخت تنگ شده . پرویز اگر برای کامی خواستی چیزی بخری نخر . بده اینجا من برای او بخرم چون ارزان و قشنگ است
تو را می بوسم
فروغ
 

 

نامه ی شماره 16

سه شنبه 18 تیر

پرویز عزیزم امیدوارم حالت خوب باشد . الان یک هفته است که در رم هستم . حالم بد نیست و اما دارم خفه می شوم . برای این که به شدت تنها هستم و جرأت هم نمی کنم با ایرانی ها معاشرت کنم . برای این که خاطره ی خوبی از آشنایی با هیچ کدامشان ندارم . روزها می روم به تماشای شهر و شب ها توی اتاقم می نشینم و کتاب می خوانم یا چیز می نویسم . روز اول که اینجا آمدم آدرس یک دوست قدیمی را که در هنرستان با هم بودیم داشتم . گمان کنم تو هم بشناسی . او خواهر علی صدر است که گویا با تو در نظام بوده . اتفاقا توی منزل او یک اتاق خالی بود که من بلافاصله گرفتم و از حیث منزل خیالم راحت شد . اما از کارم برایت بنویسم . چون من دیر حرکت کردم برای سه ماه تابستان دیگر نمی توانم به دانشگاه بروم . من هم تصمیم گرفتم این سه ماه را زبان یاد بگیرم و بعد بروم مدرسه (‌سرامیک ) یعنی کاشی سازی مدرن که اینجا خیلی ترقی کرده و بعد هم طراحی روی پارچه یاد بگیرم که در اینده بتوانم زندگیم را درتهران تامین کنم . زندگی اینجا خیلی گران است من یک اتاق گرفته ام ماهی 18000 لیر یعنی 180 تومان اگر بخواهم اتاق ارزان تر بگیرم پدرم در می اید یعنی نه حمام دارد و نه گاز و به علاوه کوچک و کثیف است . خرج غذا هم چون صرفه جویی می کنم با روزی 600 لیر یعنی 6 تومان می شود تمامش کرد . بعد می ماند خرج بیرون یعنی تراموا و دیدن موزه ها و آثار تاریخی که خیلی می شود . در هر حال من به فکر هستم که یک طوری خودم را اداره کنم که بتوانم مدت یک سال اینجا بمانم . من از اینجا اصلا خوشم نمی اید . اینجا زندگی روح ندارد و مردم خیلی ماشینی هستند . وقتیتوی پارک های عمومی دختر ها و پسرها را می بینم که زیباترین و تاریک ترین لحظات عشقی را در نهایت عادی بودن می گذرانند دلم می خواهد فریاد بزنم و. اینجا عشق یعنی یک قلعه ی فتح شده و یا یک کتاب خوانده شده . هیجان معنی ندارد و عشق در نهایت ابتذال است و من از این وضع خیلی ناراحت هستم . دلم برای تو تنگ شده هیچ وقت خوبی های تو را فراموش نمی کنم و هر قدر بیشتر میان مردم فرو می روم و در آنها دقیق می شوم بیشتر دوری تو را احساس می کنم و بیشتر در می یابم که چه قدرنسبت به تو حق ناشناس و بی گذشت بوده ام .
وضع روحیم بد نیست برای این که از سر و صداهای تهران راحت شده ام و دور هستم از مردمی که مثل این که با من دشمنی هشتاد ساله داشتند اینجا هنوز شعر نساخته ام . برای یانکه مشغول فکر کردن به زندگی و پیدا کردن راخ برای اداره ی زندگی هستم . اینجا می خواستم بروم دوبلازژ فیلم یعنی قبلا از من دعوت شده بود . اما دیدم محیط کثیفی است این بود که منصرف شدم . حالا بالاخره یک طوری می شود و من مطمئنا گرسنه نمی مانم . آمدنم خیلی راحت بود با هواپیما از تهران آمدم شب را در بیروت بودم . بیروت شهر خیلی قشنگی است . رفتم تمام شهر را گردش کردم و صبح زود پرواز کردم و ساعت 11/5 رسیدم به جنوب ایتالیا آنجا با کمی ایتالیایی که یاد گرفته ام آدرس ایستگاه راه آهن را گرفتم و بلیت برای ساعت 8/5 شب خریدم تا شب کنار دریا نشستم . شب هم حرکت کردم و صبح ساعت 8/5 رسیدم به رم و چون آدرس دوستم را داشتم بلافاصله سوار تکسی شدم و رفتم منزل او و اتفاقا اتاق خالی هم بود و من شانس آوردم اما خرجم خیلی شد یعنی هر چه پول داشتم رفت . البته تا خدا هست زندگی هم یک طوری می گذرد و نباید در این باره زیاد فکر کرد . اما پرویز دلم می خواست همان جا توی اهواز بودم و شب و روز وجود تو را در کنار خودم احساس می کردم و کامی را به گردش می بردم . خوشبختی در بلند پروازی نیست و آدم های قانع همیشه در زندگی راضی تر هستند . من کجا را گرفته ام و چگونه می توانم ادعا کنم که زندگی را فتح کرده ام . نه من ضعیف هستم و نمی توانم قبول کنم که زندگی یعنی شوهر و بچه و چشمم دنبال خیالات و آرزوهای واهی است . حالا که دارم این نامه را برای تو می نویسم توی پستخانه نشسته ام . یک مشت آدم هم دور من نشسته اند که همه به کار خودشان مشغول هستند وقتی به آنها نگاه می کنم پیش خودم فکر می کنم که از همه بدبخت تر هستم برای این که زندگی ام را گم کرده ام و حالا می خواهم خودم را هم یک طوری گم کنم . یاد کامی قلبم را فشار می دهد . نمی توانم دوری اش را با این خونسردی تحمل کنم هر شب تا یک فصل گریه نکنم خوابم نمی برد تفصیر خودم بود که زندگیم این طور شد . اما نمی دانم چرا ؟ پرویز به خدا هیچ وقت از جلوی چشمم دور نمی شوی . نمی توانم مرد های دیگر را دوست داشته باشم و مرد ها برایم کثیف و مسخره هستند و وقتی به من نگاه می کنند دلم به هم می خورد و می خواهم بروم و گلویشان را فشار بدهم . دلم می خواست تو بودی و تو را روی سینه ام فشار می دادم و یک دامن گریه می کردم و دو مرتبه با تو به اهواز بر می گشتم و زن خوبی می شدم اما افسوس که تو از من خیلی دوری و زندگی ما از هم جدا شده . بی آنکه قلب هایمان یک دیگر را فراموش کرده باشند پرویز برایم نامه بنویس خیلی زیاد اقلا هفته ای دو مرتبه دلم می خواهد تو خوشبخت باشی دلم می خواهد تو در زندگی به هر چه که می خواهی برسی چون دوستت دارم . از ته دل دوستت دارم و از رفتار گذشته ام به شدت شرمسارم . پرویز از کامی برایم بنویس و خواهش می کنم زودتر به تهران برو که او تنها نباشد .
از دور تو را می بوسم
فروغ
 

 

نامه ی شماره 17

12 اوت رم

پرویزم امروز از تهران یک نامه داشتم فهمیدم که تو به تهران آمدی یک دنیا خوشحال شدم . چون حالا دیگر کامی تنها نیست و اگر من نیستم تو هستی که او را زیاد دوست داشته باشی چون خودت می دانی که دیگران هر قدر هم که به آدم محبت کنند هیچ وقت نمی توانند جای خالی پدر یا مادر آدم را پر کنند . پرویز تا حالا اقلا 10 تا نامه برایت نوشته ام و نفرستاده ام. نمی دانم چرا ؟ فکر می کردم که تو دیگر دوستم نداری چون اصلا به نامه هایم جواب ندادی و چند روز پیش هم که یک کتاب برایم فرستاده بودی هر قدر صفحات آن را ورق زدم و زیر و رو کردم بلکه یک کلمه برایم نوشته باشی دیدم که نه هیچ چیز نیست . سخت اندوهگین هستم قرار بود برایم نامه بنویسی قرار بود مال هم باشیم اما تو یا فراموشم کرده ای یا آن قدر مرا لایق ندانستی که دو مرتبه برایم نامه بنویسی اما پرویز من همیشه به یاد تو هستم . در اینجا که محیط به کلی عوض شده در اینجا که آزادی روی دوشم سنگینی می کند و در اینجا که این قدر زیبایی هست و من میتوانم استفاده کنم . هرگز جز تو هیچ چیز نمی خواهم . هر روز صبح و هر روز بعد از ظهر می روم و صندوق پست را نگاه می کنم و هر شب به خودم می گویم که قردا حتما فرا می رسد . پرویز تو حق داری اگر مرا دوست نداشته بشای هیچ وقت برای تو زن خوبی نبودم همیشه اذیت ات می کردم و توی رؤیاهای خودم غرق بودم . اما لااقل برایم بنویس که نمی خواهی با من مکاتبه داشته باشی . پرویز اینجا حالم نسبتا بهتر شده چون دیگر در پانسیون اتاق گرفته ام . یک پسر کوچولو هست که پسر صاحب خانه است . موهایش بور و چشم هایش آبی است . اسمش «اریکو » است صبح ها و شب ها که خانه هستم او می اید پش من به یاد کامی او را زیاد دوست دارم هر قدر اذیتم می کند هیچ چیز نمی گویم چون فکر می کنم کهمبادا کامی کسی را اذیت کند و او را تنبیه کنند و او گریه کند و من نباشم که اشک هایش را ببوسم و او را روی سینه ام فشار بدهم . ایتالیایی یاد گرفته ام یعنی آن قدر که در مدت یک ماه می شود یاد گرفت . حالا می توانم احتیاجاتم را رفع کنم . خیال ندارم به پروجا بروم چون در رم مدرسه های زبان زیاد است ولی حالا چون تعطیلات تابستانی است همه جا بسته . دو ماه دیگر باز می شود و من می روم مدرسه سرامیک یعنی کاشی سازی مدرن که فکر می کنم در ایران خوب بشود کار کرد و شعر سه چهار تا گفته ام . می خواهم از فرصت استفاده کنم و یک کتاب بنویسم حالا دارم در فکرم موضوع آن را می پرورانم اما همیشهاز لحاظ وضع مالی ناراحت هستم . برای مجلههای تهران خیلی مقاله تهیه کرده ام که خیال دارم اول ماه اینده بفرستم اما این پول ها به کجا می رسد و به علاوه اگر بخواهم هخمه ی وقتم را صرف مقاله نوشتن کنم کجا می توانم شعر بگویم یا کتاب بنویسم یا درس بخوانم و مطالعه کنم . سخت درمانده شده ام . حالا دلم می خواهد زیاد پول داشته باشم . حالا حس می کنم که پول برایم یک مسئله حیاتی شده در هر حال همه چیز درست می شود . باید یک فکر دیگر بکنم . بالاخره تو را در جریان همه ی کارهایم می گذارم و تو خواهی فهمید که چه طور پول پیدا می کنم .
پرویز رم خیلی قشنگ است. آن قدر چیزهای دیدنی هست که آدم گیج می شود اما مردم خوبی ندارد . مردها همه هرزه و بی تربیت هستند و زن ها هم همه فکرشان این است که جیب مردها را خالی کنند اما روی هم رفته زیبایی ها زیادتر هستند و آدم می تواند خودش را با این ترتیب تسکین بدهد اینجا ایرانی ها زیاد نیستند و اگر هم باشند من با آنها کاری ندارم آن قدر چیزها هست که پشت ویترین مغازه ها می بینم ارزان و زیبا و بی اختیار آرزو می کنم که پول داشته باشم و برای تو و کامی بخرم و بفرستم اما بلافاصله یاد وضع ناهنجار و عجیب خودم می اافتم و قدم هایم را تند می کنم و چشمهایم را م یبندم که دیگر چیزی نبینم و چیزی نخواهم . تا حالا بیشتر موزه ها را دیده ام موزه واتیکان آخ کاش تو هم اینجا بودی و می دیدی که هنر تا چه درجه امکان ترقی و ارج گرفتن دارد و چه طور آدم در مقابل عظمت آن خودش را گم می کند . برای تو امکان آمدن هست . چون در رم خرج ارزان است با ماهی 50000 لیر یعنی 600 تومان به پول خودمان می توانی زندگی کنی البته خوب . یعنی اتاق خوب داشته باشی . غذایت هم مرتب باشد و بتوانی شب به سینما بروی و یا روز موزه تماشا کنی و اما بیشتر از این دیگر نمی شود یعنی لباس و مسافرت و مریضی و خلاصه بقیه ی خرج ها باید پول بیشتر داشت.
پرویز دلم می خواهد خیلی چیز ها برایت بنویسم اما وقتی فکر می کنم می بینم چه فایده دارد اگر صد هزار مرتبه هم بنویسم که دوستت دارم دیگر تو باور نخواهی کرد اما حقیقت نیست حقیقت این استکه اینجا در رم میان یک مشت دختر و پسر ایرانی که دارند حدکثر استفاده را از آزادی خودشان می کنند من شب و روز به تو فکر می کنم و نام تو اشک به چشمم می آورد و هر وقت کسی از من می پرسد که چرا چهار دیوار اتاقم را ترک نمی کنم و به گردش و تفریح نمی روم توی ددلم می خندم .چون برای من دیگر این گردش و تفریح این رقصیدن ها و دور هم جمع شدن ها و وقت را با حرف های بی معنی تلف کردن کار احمقانه و بی معنی شده برای من خلوت خودم خلوتی که با اندوه از دست دادن تو و سعادت گرشته ام رنگ گرفته خیلی گواراتر و شیرین تر است . به تو فکر می کنم به تو به حرف های تو به چشمان تو به خنده های تو به مسخرگی های تو به گردش هایی که با تو رفته ام به لحظاتی که با تو گذرانده ام به شب ها به صبح ها به نصف شب ها به بوسه ها به اشک ها به دعواخا به قهرها به آشتی ها به خانه مان به کامی و گاهی اوقات به رؤیاهای خودم می خندم و زمانی هم می رسد که سرم را می گذارم روی بالش و گریه می کنم . چون دیگر هیچ چیز برایم تجدید نمی شود . وقتی تو رفتی می دانستم که برای همیشه داری می روی اما دندان هایم را به هم فشار دادم و گفام باید تمام شود . چون نمی خواستم کثیف بشود
پرویز حالا مثل این است که این حرف تو را دارم به خود تو می زنم . مثل این است که تو کنارم نشسته ای گودی چشم هایت را که دوست داشتم و لب هایت را که می بوسیدم و موهایت را که وقتی می شستی و صاف می شد خیلی قشنگ بود و دزدکی به تو نگاه می کردم که مبادا بفهمی و خودت را بگیری . حالا همه جلوی چشمم زنده شده اند . سرم را تکان می دهم چون یاد تو همیشه همراه اشک می اید . نمی خواهم گریه کنم چون دیگر خسته شده ام خسته شده ام . تا کی می شود به تو فکر کرد . تو را آرزو کرد تو را با همه ی وجود و همه ی احساس خواست و به تو دسترسی نداشت . دلم می واهد تنم از حرارت تن بسوزد . خیلی وقت است که دیگر تنم عرق نکرده و داغ نشده . خیلی وقت است که بوسه های تو از روی لب هایم فرار کرده اند . برایم جز تو هیچ کس دوست داشتنی نیست . دنبال عشق می روم و پشیمان بر می گردم . چون عشق و لذت من از وجود توست و نمی توانم خودم را گول بزنم ...وثتی به لذت فکرمی کنم و تنم کشیده می شود به یاد تن تو می افتم و به یاد شب ها و روزها ودقایقی که در وجود تو غرق می شدم و تو دستم را می گرفتی و دنیای زیبایی را که ساخته بودی نشانم می دادی و پیشانی ام عرق می کرد . آه پرویز خیلی دیوانه شده ام . نمی دانم چه می نویسم . این قدر هست که می دانم دروغ نمی نویسم تنها از تو یک خواهش دارم برای من نامه بنویس حتی اگر یکی باشد فقط یکی باز هم راضی هستم چون دوستت دارم و همین قدر که بدانم یادم هستی و فراموشم نکرده ای کافی ست . از کامی هم برایم بنویس . تو را از دور ضدهزار مرتبه می بوسم .
فروغ

 

 

 

نامه ی شماره 18

سه شنبه 8 کتبر

پرویز نمی دانم چرا باز دارم برای تو نامه می نویسم . امروز بعد از یک ماه کاغذ مامان آمد و از حال کامی با خبر شدم . شاید من حق نداشته باشم که از او بپرسمم و او را مال خود بدانم اما ایا می توانی منکر حس مادری من بشوی . پرویز وقتی نقاشی هایی را که او برایم کشیده بود دیدم خیلی گریه کردم . حالم خوب نیست . اینجا در تنهایی روز به روز روحیه ام خراب تر می شود . به خصوص که نداشتن پول و آشفتگی زندگی و در به دری بیشتر خردم کرده . سه ماه است کهاینجا هستم اما به قدر سه سال درنظرم جلوه می کند . می خواهم چشم هایم را روی هم بگذارم و خودم را در تهران و پیش کامی ببینم تو مرا فراموش کردی به تو حق می دهم من شایسته ی هیچ گونه محبت و ترحمی نیستم . من یک آدم بد بختی هستم که روح سرگردانم هر لحظه مرا به یک طرف می کشد و سرانجام می دانم که جایم کجاست . اینجا زندگیم شوم و وحشتنک است و الآن سه ماه است که مریض هستم و دم نمی زنم تو می دانی که وقتی هم که تهران بودم بعد از زایئیدن همیشه وضع رحم من خراب بود و مهالجه می کردم . از وقتی که آمده ام اینجا از همان روزهای اول حس کردم که حالم دارد روز به روز بدتر می شود فقط توانستم یک مرتبه پیش دکتر بروم و گفت تخمدان هایت ورم و چرک کرده و این تازه نیست . شاید یک سال است و تو متوجه نشده ای و باید زود معالجه کنی اما پرویز چه طور می توانستم هر دفعه 30 تومان پول دکتر بدهم و نسخه های گران گران بخرم . گفتم به درک حالا می گویم به درک بعد هم خواهم گفت به درک من فقط باید بمیرم . وقتی خوشبختی می رود بگذار برای همیشه برود . حالا دیگر گاهی اوقا از شدت درد می خواهم فریاد بکشم اما همه چیز را تحمل می کنم . شاید مرگم زودتر برسد و مرا راحت کند . وقتی همه از من رو گردانده اند وقتی یک ماه یک ماه از حال بچه ام خبر ندارم وقی تو که تنها تکیه گاه من بودی به من پشت کرده ای دیگر زندگی را می خواهم چه کنم پرویز شاید تو حرف هایم را باور نکنی شاید مرا دروغگو و بدجنس و حقه باز بدانی اما منن فقط خیلی بدبخت هستم همین و تنها گناهم این است که خیلی زود وارد زندگی اجتماعی شدم . یعنی وقتی که دخترهای دیگر توی خانه اسباب بازی می کنند و ظرفیت تحمل حقایق زندگی را نداشتم و حالا شکست خورده و بدبخت این گوشه ی دنیا افتاده ام و مطمئن هستم که اگر هم بمیرم از گرسنگی از مرض از بدبختی و از نا امیدی ، هیچ کس خبر نخواهد شد .
پرویز بیشتر از این نمی نویسم نمی توانم بنویسم تو راقسم می دهم جان کامی و به یاد روزهایی که با هم زندگی می کردیم و همدیگر را دوست داشتیم و حالا حسرت یک لحظه اش را می خورم اگر من بدی کرده ام مرا ببخش من عوض شده ام خیلی عوش شده ام من بچه بودم و حالا زندگی سخت مرا حیران کرده پرویز گذشته را فراموش کن و به خاطر این که من لااقل بتوانم اینجا با فکر راحت درس بخوانم گاهی اوقات برای من از حال کامی بنویس و مثل گذشته با من دوست باش پرویز من نمی خواهم به دیگری تکیه کنم من می خواهم همیشه تو را داشته باشم اگر می خواهی زن هم بگیری باز هم بگیر اما دوست من باش به خدا همین قدر راضی هستم فقط یک نامه برایم بنویس بنویس که چرا با من قهر کرده ای پرویز تو را قسم می دهم فقط یکی بعد دیگر از تو هیچ چیز نمی خواهم من نمی توانم رابطه ام را با گذشته ام قطع کنم من همیشه خودم را مال تو و کامی می دانم بگذار من لااقل با این امید دلخوش باشم بگذار من هم یک لحظه زندگی کنم پرویز به خدا مریض و بدبخت هستم و تو نمی توانی بفهمی که چه قدر به تو احتیاج دارم تو را به مرگ کامی برایم نامه بنویس
فروغ

نامه های فروغ پس از جدایی

نامه ی شماره 10

چهار شنبه 9 اسفند

 پرویز عزیزم مادرت امروز نامه ی تو را به من داد . من پیش خودم فکر کرده بودم که تو نخواسته ای جواب نامه ی مرا بدهی و نمی دانستم که مریض بوده ای امیدوارم حال تو همیشه خوب باشد و اگر گاهی اوقات برایت نامه ای می نویسم جواب بدهی . حال من بد نیست و یعنی هیچ جایبدنم درد نمی کند ولی اگربخواهی حالم را عمیق تر جویا شوی باید به تو بگویم که به هیچ وجه از زندگی خوشم نمی اید . زندگی برایم بی معنی و غیر قابل تحمل شده . بر عکس تو من حالم با خواندن کتاب های روان شناسی و غیره خوب نمی شود . من آدم احساساتی و دیوانه ای هستم و مثل تو نمی توانم به اعصابم ملسط باشم . دردهایم بزرگ تر از آنچه هست در نظرم جلوه می کند و هیچ وقت قدرت روبه رو شدن با حقایق زندگی را ندارم بارها آرزو کرده ام که مثل تو باشم اما گویی خداوند نمی خواهد که من روی خوشبختی را ببینم . اعتماد و ایمن به نفس در وجود من مرده . محیطی که در آن زندگی می کنم برای من کشنده و رنج آور است و پیوسته به ضعف و تزلزل روحیه ی من کمک می کند. همیشه فکر می کنم که فقط برای مردن خوب هستم . زیرا در خانه کسی برای من ارزشی قائل نیست و کسی نیست که شخصیتم را نقویت کند . هیچ کاری را نمی توانم با ایمان و اعتماد اجام بدهم . تزلزل و تردید مثل سایه ی شومی روی اعمال و افکار من سنگینی می کند و شخصیتم مثل یخی آب می شود . هیچ کس نیست که درد مرا بفهمد و به من کمک کند فقط مرا همان طور که هستم بشناسد . آه حالا می فهمم که درد بیگانگی چه درد بزرگی است . چه کسی می تواند حالا باور کند که در قلب من هیچ چیز وجود ندارد و من جسمم را کشته ام .... جسمم را با همه ی شور و احساسی که جوانی در آن به وجود آورده کشته ام تا به خاطره ی پک تو وفادار مانده باشم و یاد تو را با یاد هوس های پوچ و مبتزل در هم نیامیزم . هیچ کس نمی تواند باور کند که همین برای من کافی ست که فکر کنم شب های درازی در آغوش تو تا صبح خوابیده ام و قلب تو روی سینه ام تپیده . بعد از تو هیچ کس را نمی توانم دوست داشته باشم . خوشمزگی های مردها به نظرم به دلقک بازی شباهت دارد . زیرا پیوسته تو را به یاد دارم و تو برای من به منزله ی معیار و مقیاسی هستی که با آن دیگران را می سنجم . وقتی پکی و صفای قلب تو را به یاد می آورم ریا و دورویی دیگران بیشتر در نظرم جلوه می کند . پرویز به خدا من مستحق این سرنوشت نبودم . قلب من پک بود و روحم را هنوز شائبه گناهی نیالوده . تو حرفم را می توانی باور کنی زیرا من همیشه مال تو بوده حتی یک لحظه هم در دوست داشتم تو تردید نداشته ام . فقط ...
 نمی دانم چه نیروی شگرف و مرموزی مرا به این ورطه کشاند چرا این کار رکردم . هیچ نمی دانم گاهی اوقات از فکر کردن به این موضوع آن قدر خسته می شوم که پیش خودم این طور استدلال می کنم « غیر از این نمی شود که بشود . هر چه پیش اید طبیعی و جز سرنوشت من بود و من باید در مقابل این سرنوشتی که زهر بدبختی را به جای شهد خوشبختی قطره قطره در کامم ریخت سر تسلیم فرود بیاورم » بیشتر از این از خودم برایت نمی نویسم . تو چه می توانی برای من بکنی . آن روز که با عشق خود به من خوشبختی می دادی قدر تو را ندانستم و مثل دیوانه ها دنبال حرف های پوچ و مبتذل رفتم و امروز دیگر چه توقعی می توانم از تو داشته باشم . بگذار آنها که خیلی کمتر از من به تو نزدیک بودند از وجود تو شاد شوند و من که سال های دراز لحظه ها و دقایق عمرم با لحظه ها و دقایق عمر تو در آمیخته و اولین تپش های عاشقانه ی قلبم به خاطره تو بوده دور از تو در ماتم سعادت از دست رفته ام زندگی کنم و لبخندم به لبخند مختصری شباهت داشته باشد که نزدیک شدن دقایق آخرین عمر را احساس کرده است روزها می گذرند بی آنکه من به گذشت آنها توجهی داشته باشم در خلاء وحشتنکی افتاده ام و برای زیستن احتیاج به امیدی دارم من می دانم که خوشبختی ام به پایان رسیده و اگر همه ی کتاب های عالم را هم بخوانم هرگز آن را دوباره به دست نخواهم آورد زیرا من اصل زندگی ام را گم کرده ام پرویز از حال کامی بخواهی بد نیست اگر من او را پیش مادرت گذاشته ام فکر نکن که از نگه داری او عاجز بودم بلکه در اینجا بیشتر به آسایش و راحتی او فکر کردم تا به خوشبختی خودم پرویز به خدا من دروغ نمی گویم . من نخواستم روح او که حالا مثل گلی لطیف و عطر آگین است در محیط منزل ما که با سر و صدا ها و کشمکش های همیشگی آمیخته است . مسموم شود . من پیش خودم فکر کردم که او نباید مادرش را در بدترین وضعیت که تو خودت می توانی حدس بزنی که چیست مشاهده کند و از حالا اعتماد و اطمینان او در زندگی سلب شود . در خانه ی شما صفا و صمیمیتی که روح او را پرورش می دهد وجود دارد و در اینجا نیست دور بودن از او برای من رنج بزرگی است ولی ترجیح می دهم که او از مندور باشد و در عوض محیط شوم ونکبت بار خانه ی ما در روح طریف او اثر نامطلوبی باقی نگذارد. در اینجا من خودم وضعیت خوبی ندارم و دلم نمی خواهد او به آتش من بسوزد پولی را که فرستاده بودی هنوز نگرفته ام . نمی خواهم از تو تشکر کنم . زیرا تشکر کردن کار مبتذل و بی معنی است . من در قلبم به تو احترام می گذارم و آرزویم این است که روزی بتوانم با همه ی بدی هایم به خوشبختی تو کمک کنم .
فروغ

 

 

نامه ی شماره 9

یک شنبه 23 دی ماه

پرویز عزیزم وجهی را که برایم فرستاده بودی امروز دریافت کردم نمی دانم چه طور از تو تشکر کنم . هر چند تو دیگر برای من از دست رفته ای ولی هیچ وقت خاطره ی تو از قلبم بیرون نمی رود بارها به تو گفته بودم که بعد از تو دیگر زندگی من هیچ خواهد بود و حالا این حقیقت را به خوبی احساس می کنم . روی بازگشت به طرف تو را ندارم و اصلا نمی خواهم با دیوانگی ها و سبکسری های خودم باز هم زندگی تو را خراب و مغشوش کنم و هیچ چیز دیگر هم نمی تواند بعد از تو مرا به طرف خود جلب کند . حتی شعر ...
حتی شعر که فکر می کردم همه ی جاهای خالی زندگی ام را پر خواهد کرد . حالار نظرم آن هم حقیر و بی معنی جلوه می کند . گاهی اوقات دلم می خواهد در تاریکی گم بشوم. از خودم می گریزم . از خودم که همیشه ی مایه ی آزار خودم بوده ام . از خودم که نمی دانم چه می کنم و چه می خواهم .... پرویز به خدا زندگی ام به گوری شباهت دارد به گوری که پیکر مرا در خود می فشارد و امیدهای روشنم را می پوشاند . از همه چیز بدم می اید . من با 21 سال زندگی به قدر زن های 60 یا 70 ساله پیر شده ام . گاهی اوقات از خودم می پرسم که برای چه زنده ام . زندگی وقتی خالی از عشق و نوازش بود ، وقتی چشم های مردی با محبتی سرشار پیوسته نگران انسان نبود، وقتی انسان احساس کرد که تنهاست به چه درد می خورد . یاد حماقتمان می افتم . یاد آب تنی هایی می افتم که ظهرهای گرم تابستان با هم می کردیم ، یاد دعواهایمان می افتم . صورت تو مثل یک نقطه ی روشن جلوی چشم هایم چرخ می خورد . چرخ می خورد گریه ام را در گلو خفه می کنم . نمی خواهم کسی بفهمد که هیچ وقت نمی توانم تو را فراموش کنم . پریز به خدا با همه ی دیوانگی هایم دوستت داشتم و دوستت دارم و شاید به حرف من بخندی شاید پیش خودت بگویی چه طور ممکن است زنی که مردی را دوست دارد به آن مرد خیانت کند . ولی با این همه من دوستت داشتم . تصور دوری از تو همیشه قلبم را می لرزاند از آن روز که تو رفته ای همه اش خواسته ام خودم را و دیگران را گول بزنم ولی هر وقت اسم تو جایی برده می شود با کمال ناتوانی و عجز احساس می کنم که بعد از تو محال است دیگر بتوانم مردی را با آن کیفیت دوست داشته باشم و خوشبختی و آرامش در زندگی من با رفتن تو مثل خورشیدی غروب کرد . من این وضعیت را برای خودم پیش بینی کرده بودم . من در آن لحظه ای از تو جدا شدم که تو را بیش از همیشه دوست داشتم. من با علم به این که با جدایی از تو دیگر همه چیز برایم به پایان می رسد این جدایی را خواستم نه برای این که آزاد باشم و بلکه برای این که خودم را مستحق آن عشق و خوشبختی که تو به من می دادی نمی دانستم . من خودم را نبخشیدم . گناهم را نبخشیدم . بگذار بدبخت باشم . بگذار زندگی ام خالی از عشق و تهی از خوشبختی باشد . برای من که به عشق و خوشبختی ام خیانت کردم چه مجازاتی شایسته تر از وضعیت فعلی می تواند وجود داشته باشد . حالا هر وقت زن و شوهرهای جوان و خوشبخت را در کنار هم می بینم بی اختیار دستی به قلبم چنگ می زند . یاد آن روزهایی می افتم که خودم از همه ی آنها خوشبخت تر بودم . تو را داشتم . تو را با قلب پک و مهربانت .... و د قلبم گریه می کنم . آه اگر در اینجا هم دیر وجود داشت من بدون شکمی رفتم و راهبه می شدم حس می کنم که چیزی مرا بی اختیار به طرف مذهب و خدا می کشد . دلم می خواهد همه ی لذت های دنیوی را زیر پا بگذارم و خرد کنم . دلم می خواهد قوی تر از طبیعت بشوم . دلم می خواهد سر تا پا نور و محبت باشم و خاطره ی زندگی گذشته ام را با پناه بردن به بی خودی و هوس رانی خراب نکنم . پرویز برای من همه چیز تمام شده . تنها زندگی مانده ، زندگی با بازی های مکررش من از خودم وحشت ددارم . من هیچ وقت نمی خواهم با خودم تنها بمانم . زیرا تو در من زندگی می کنی و تو مرا به گریه می اندازی . هر چه در اطرافم وجود دارد مرا می لرزاند . دلم می خواهد حرف هایم را باور کنی . اینها حرف نیست . پرویز به خدا ناله و فریاداست . داشتم خفه می شدم . از بس به دروغ گفتم که هیچ غصه ای ندارم . دیوانه شدم همه ی زندگی ام درد است ...درد ... نمی دانم عظمت مفهوم این کلمه را درک می نی یا نه ؟ وقتی می گویم درد تو به دردی فکر نکن که جسم انسان ممکن است از یک بیماری شدید بکشد ... نه ... روحم درد می کند و دلم می خواهد خودم را یک مرتبه راحت کنم . پرویز تتو دیگر رفتی مثل ابری که آهسته از روی آسمان گذر می کند و چشم های مردم با حیرت در زیبایی آن خیره می شود . نمی توانم به دنبالت بیایم زیرا وجود خودم را مثل یک زهر کشنده برای کشتن خوشبختی تو می دانم تو رفتی و زندگی من از نوازش های تو تهی شد . اما یادت هست شب ها ... و روز ها .... دقیقه هاو لحظه ها ... همه پر است از یاد تو ... و گریز من ... توی اتاق می نشینم سرم را میان دو سدست می گیرم و به خودم می گویم نه نه ، نه نه دیگر نباید به او فکر کنی . او مثل آب بخار شده او مثل خورشید غروب کرده فکر کن او نبوده و نیست اما صورت تو جلوی چشم هایی چرخ می خورد . یاد حماممان می افتم . یاد آب تنی هایی می افتم که ظهرهای گرم تابستان با هم می کردیم . یاد نوازش های پر از صمیمیت تو می افتم . پرویز ه خدا بدبخت هستم و این بدختی مثل شرابی مرا مست می کند . این بدبختی اعصاب مرا تتخدیر کرده تو را می خواهم و نمی خواههم ، نمی خواهم زیرا بدبختی را از من می گیری و می خواهم به این جهت که آرامش من هستی نباید حرف های من به نظر تو خیلی رمانتیک باشد ولی باور کن که این طور احساس می کنم . می دانم که نباید این حرف ها را برای تو بنویسم . می دانم که دیگر تو مال من نیستی اما نمی شود . نمی توانم همین یک دفعه را بگذار بگویم بعد دیگر نامه نمی نویسم . پرویز امروز برف می اید بعد از چهار سال امروز دارم رنگ برف را می بینم یادم می اید همیشه به و می گفتم که اهواز ما را از دیدن برف محروم کرده و در دلم شوقی داشتم که زمستان حقیقی را با چشم هایی ببینم اما حالا مثل این است که این برف روی قلب من می بارد و سردی مشئوم آن را در تمام رگ ها و اعصابم احساس می کنم . کاش این برف روی گور من می آمد و من حالا زنده نبودم یا اگر زنده بودم برف را با تو تماشا می کردم و پرویز به من نخند حرف هایم را مسخره نکن به خدا دلم می خواهد به یک جایی فرار کنم که گذشته ام را نبینم و دلم می خواهد دیوانه شوم و شعورم از بین برود . تا گذشته ام را به یاد نیاورم زیرا گرشته حسرت را در قلب من زنده می کند و سراپای وجودم را از نکامی و درد می لرزاند . شاید تو تصور کنی که حالا من خوشبخت هست . حالا آزاد و راحت هستم و حالا به هدفم رسیده ام اما نه تنها مرگ می تواند مرا از دست خودم برهاند و آسایش به من ببخشد اگر خواستی برای من جوابی بنویس . من آرزویم این است که خوشبختی تو را ببینم . چون نمی توانم دیگر بیش از این بنویسم .
خداحافظ به یاد گذشته تو را می بوسم .
 یک قطعه عکس برای من بفرست لازم دارم .
فروغ

 

 

نامه ی شماره 11

تقدیم به همسرم

بازگشت
ز آن نامه ای که دادی و ز آن شکوه های تلخ
 تا نیمه شب به یاد تو چشمم نخفته است
 ای مایه ی امید من ... ای تکیه گاه دور
 هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است
 شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت
احساس قلب کوچک خود را نهان کنم
 بگذار تا ترانه ی من راز گو شود
بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم
تا بر گذشته می نگرم عشق خویش را
 چون آفتاب گمشده می آورم به یاد
 می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است
« این شهر .... غیر رنجش یارم به من چه داد ؟ »
این درد را چه سان به دل خود نهان کنم ؟
 آن دم که قلبم از تو به سختی رمیده است
آن شعرها که روح تو را رنج می دهد
 فریادهای یک دل محنت کشیده است
گفتم قفس ! ... ولی چه بگویم که پیش از این
 آگاهی از دورویی مردم مرا نبود
 دردا که این جهان فریبای پر ز راز
 با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود
 کنون منم که خسته ز دام فریب و مکر
 بار دگر به کنج قفس ! رو نموده ام
 بگشای در که در همه دوران عمر خود
جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام
 پای مرا دوباره به زنجیرها ببند
 تا فتنه و فریب ز پایم نیفکند
تا دست پر ز قدرت امیال رنگ رنگ
 بندی دگر دوباره به پایم نیفکند
20 اسفند فروغ
حالا می فهمی که چه قدر دوستت دارم و چه قدر پشیمان هستم

 

نامه ی شماره 12

یک شنبه 10 تیر

پرویز عزیزم این نامه را برای خداحافظی برایت می نویسم نمی دانم از کجا شروع کنم . با یک اندوه شدیدی از اینجا می روم . می خواستم اصلا برایت نامه ننویسم خیلی هم سعی کردم ولی باز نشد .
 نمی دانم چرا فقط دلم می خواست خودم را گول بزنم مثل این بودکه این کار برایم خیلی دردنک بود که قلم را بردارم و برای تو بنویسم « خداحافظ » ایا بعد چه می شود ؟
خودم هم نمی دانم می روم خودم را گم کنم در حالی که چشم هایم نگران تو و کامی ست فکر این که شاید دیگر هیچوقت نتوانم شما ها را ببینم دیوانه ام می کند زندگی ام طوری شد که آخر مرا به اینجا کشاند . من خودم می دانم که دارم به طرف مجهول می روم یهنی ناچارم بروم وضع روحیم طوری است که ماندن در اینجا را نمی توانم تحمل کنم تو بعد چه فکر خواهی کرد ؟ حالا خوابدیه بودم و گذشته مثل نوار رنگینی از جلوی چشمانم می گذشت درد را توی همه ی رگ هایم احساس کردم همه رفته اند پشت بام خوابیده اند شب این قدر سنگین است که نمی توانم نفس بکشم و من این قدر تنها هستم که هیچ چیز نمی تواند تنهایی ام را پر کند . شاید تو و دیگران بعد از من فکر کتید که من خیلی بد بوده ام من بچه ام را دوست نداشتم . اما من نمی دانم چه بگویم من فقط او را به تو می سپارم . تو می توانی حس کنی که در زندگی به کجا رسیده ام فکر او اشک را به چشمم می آورد دلم می خواهد برایش مادر خوبی باشم اما افسوس هر چه که در اطراف من وجود دارد با آرزویم مخالفت می کند و پیوسته زندگی مرا از او دور می سازد . من می روم و او تنها می ماند نباید این طور باشد ولی چه می شود کرد پرویز در این لحظاتی که چشم هایم می خواهد همه ی یادگارها را همه ی محیط و اشیا را در خودش جاودانه منعکس سازد قلبم از اندوه لبریز است تنها به او فکر می کنم و فقط به وجود تو امیدوارم . شاید برای او رفتم من زیاد ناراحت کننده نباشد اما با همه ی اینها تنها خواهشم از تو این است که زودتر به تهران بیایی تا او کاملا تنها نباشد .
پرویز من نمی دانم با چه زبانی از محبت های تو تشکر کنم اگر تو نبودی من نمی توانستم به هیچ کس تکیه کنم به خدا با تمام وجودم آرزو می کنم که تو خوشبخت بشوی و یا باشی و با تمام وجودم آرزو می کنم مرا و بدی های مرا فراموش کنی . من همیشه دوستت دارم نمی خواستم این جمله را بنویسم برای این که من این ارزش را ندارم که تو را دوست داشته باشم . تو روحت خیلی بزرگ تر و پکتر از آن است که با روح من بیامیزد . من آدمی هستم که خودم را توی جریان وحشتنک دیوانگی هایم انداخته ام و بیش از هر چیز به نیروی شگرفی فکر می کنم که دستهایم را راحتنمی گذارد و در درونم وجود دارد و من میان پنجه هایش موجود ضعیفی بیشتر نیستم . زندگی من در آنجایی می گذرد که با خوشبختی و سعادت واقعی فرسنگ ها فاصله دارد . همچنین با زندگی تو ... و من اگر سرانجام طرز فکر خودم را می دانستم هیچ وقت زندگی تو را خراب نمی کردم . حالا که می روم تو مرا ببخش و اصلا فراموشم کن . من خودم نمی دانم چه کار کنم . چهارشنبه صبح می روم . همه مسخره ام می کنند ولی برای من همه چیز حل شده و بدبختی و خوشبختی مفهومی ندارد . من برای این نمی روم که خوشبخت بشوم می روم خودم را فراموش کنم و تو را فراموش کنم و گذشته را فراموش کنم . اما می دانم که هیچ وقت نمی شود . همیشه جای خالی تو را در کنار خودم می بینم و همیشه یاد تو و یاد عشقی که نثارم کردی و آغوش گرمی که به رویم گشودی زندگی را به کامم تلخ خواهد کرد . من دوستت دارم و هر چه بیشتر می خواهم تو را فراموش کنم این حقیقت دردنک را بیشتر احساس می کنم . برگشت به طرف تو و تحمل زندگی محدود خانوادی برایم مشکل است . اما گریختن از تو و فراموش کردن تو هم برایم مقدور نیست . تو برایم معما شده ای . تو برایم عذاب شده ای و خوبی هایت رنجم می دهد . پرویز یک بار دیگر می نویسم که کامی را به تو می سپارم . تو نگذار او نبودن مرا احساس کند. آن قدر دوستش داشته باش که مرا فراموش کند . همه ی نرانی ام به خاطر اوست . خودم برایش لباس می دوزم و می فرستم .وقتی تهران آمدی او را با خودت ببر . پرویز من آدرسم را بلافاصله بعد از ورود برایت می فرستم که جواب نامه ام را به آن آدرس بدهی دلم می خواست پیش از رفتن تو را می دیدم اما تو نیامدی و حالا نمی دانم که ایا باز در زندگی ام یک روز تو را خواهم دید یا نه عکس کامی و خودت را برایم بفرست .
با تمام محبتم تو را می بوسم
خداحافظ تو
 فروغ


نامه های فروغ پس از جدایی

نامه ی شماره 5

پرویز عزیزم امیدوارم حال تو خوب باشد . امروز وقتی به منزل شما تلفن کردم مادرت گفت که تو صبح رفته ای در حالی که دخی دیشب به من گفت که تو صبح جمعه نمی روی . من دلم می خواست یک بار دیگر تو را پیش از رفتنت می دیدم . چون ممکن است که دیگر تا مدت مدیدی ما نتوانیم یک دیگر را ببینیم . هر چند من هر جا باشم از تو دور نیستم و جسم و روحم حرارت و صفای جسم و روح تو را احساس می کند . پرویز خیلی حرف ها داشتم که می خواستم برایت بگویم . دلم می خواست یک بار دیگر تو را می بوسیدم و یک بار دیگر در چشم های تو نگاه مهربان و نوازنده ات را تماشا می کردم . پرویز وجود تو باز زندگی مرا روشن کرده . حس می کنم که امید به دوستی تو در من نیرو و حرارت تازه ای به وجود می آورد . زمستان گذشته دور از تو بدون امید دیدار مجدد تو و بدون اطمینان به ادامه ی دوستی تو روزهای سختی را گذراندم اما از وقتی که تو را دوباره دیدم حالم فرق کرده تو می توانی در هر حال مایه ی خوشبختی من باشی دلم می خواست این قدرت را داشتم که خنده را بر روی لب های تو جاودانی می ساختم . دلم می خواست در مقابل این همه فدکاری و صمیمیت تو می توانستم کار کوچکی انجام بدهم که تو را خوشحال کند . پرویز افسوس که وجودم ناچیز تر از آن است که بتواند به تو خوشبختی ببخشد و افسوس که شعله ای در من زبانه کشیده که خاموش نمی شود و خودم هم این قدرت را ندارم که خاموشش کنم . با این همه پرویز هر کجا که باشم مال تو هستم . هنوز هم در تصورات خودم ، خودم را آن دختر مدرسه ی شانزده ساله ای می دانم که در هاله ای از شرم و حیای دوشیزگی به سوی تو آمد و اولین بوسه هایش را به روی لب های تو ریخت . گویی زمان جریان خود را طی نکرده و زندگی پرده های رنگینش را به روی من نگشوده و آوار تلخی هایش را بر سر من فرو نریخته . هنوز هم تا چشم بر هم می گذارم مثل این است که تو کنار کمد ایستاده ای و لب هایت روی صورت من گرمی می ریزد و مرا مثل همیشه ( فروغم ) صدا می کنی . آره من هنوز هم فروغ تو هستم . هنوز هم همان فروغی هستم که حتی از دیدن کفش های تابستانی تو که رنگ کرم و قهوه ای داشت توی راهروی خانه ی مادرت حالم به هم می خورد و مثل دیوانه ها فرار می کردم . هنوز دوستت دارم مگر می توانم فراموشت کنم . شب های توی رختخواب تنها هنوز هم مثل این است که تو کنارم دراز کشیده ای و داری سیگار می کشی . چشم های مهربانت را می بینم و سرم را توی بالش فشار می دهم که کسی صدای گریه ام را نشنود . پرویز نمی دانم به چه چیزی پناه بیاورم تا بتوانم گذشته ام را در خودم بکشم . تو را خدا در من زنده می کند . هر دقیقه و هر لحظه همین چند روز که تو تهران بودی یک روز ناهار منزل یکی از دوستانم مهمان بودم . سه چهار نفر دیگر هم بودند . سر میز یک مرتبه یاد منزل اهواز خودمان افتادم و این که بعضی شب ها من و تو مهمان داشتیم و با هم اتاق را درست می کردیم . یک مرتبه گریه ام گرفت . همه ناراحت شدند ولی خودم نفهمیدم چرا این طور شد . شاید علتش این بود که رومیزی آبی بود . مثل همان رومیزی که تو خریده بودی و من یادم افتاد که چه قدر راجع به این رومیزی دقیق بودی . پرویز تو با من آمیخته ای چه طور می توانم فراموشت کنم . امروز خیلی ناراحت شدم . دلم می خواست می آمدم دم قطار تا تو تنها نبودی . نمی خواهم تو تنهایی را احساس کنی به من بنویس چه کار کنم تا تو خوشحال بشوی . پرویز اگر همه ی هعمرم را هم صرف آسایش تو کنم باز نتوانسته ام به صحبنت های تو جواب داده باشم دلم می خواهد خوب باشم خوب باشم و مال تو باشم هر جا که هستم مال تو باشم تا تو قبول کنی که من فطرتا بد نیستم ولی فقط برای مدت کوتاهی دچار اشتباه شده بودم .
پرویز جانم من همان طور که در تهران برایت گفتم تصمیم دارم بروم یعنی باید 10 تیر ایتالیا باشم . دو روز است که به کلاس ایتالیایی می روم و مدارک تحصیلیم را هم امروز به وسیله ی سفارت ایتالیا به همان مدرسه فرستادم دلم می خواهد وقتی بر می گردم بتوانم زحمات تو را و فدکاری های تو را جبران کنم . پرویز چشم های من باز دو مرتبه درد گرفته و من دیگر این برج از بس پول دکتر دادم خسته شدم . پیش یک زن قابله هم برای ناراحتی های خود رفتم . چون تو به من سفارش کرده بودی در هر ال می بینی که دارم برای تو حسابی درد دل می کنم . امیدوارم در کارهای اداریت موفق بشوی . تو می توانی ناراحتی هایت را از هر نظر برای من بنویسی . چون انسان همیشه احتیاج به این دارد که برای یک نفر درد دل کند . درست است که ظاهرا من دیگر زن تو نیستم اما تو می دانی و خدا هم می داند که باز هم مال تو هستم و سراپای وجودم متعلق به تو است و باز هم یادم نرفته که تو ساعت ها توی اتاق راه می رفتی و جریانات اداره را برایم تعریف می کردی . پرویز حالا هم برایم بنویس و مطمئن باش که خسته نمی شوم .
 پرویز جانم منتظر نامه ی تو هستم . زودتر بنویس من باز برایت نامه می نویسم . امشب به همین جا ختم می کنم . آرزو دارم روز به روز خوشبخت تر بشوی . از دور با شوق تو را می بوسم .
 فروغ تو

 

نامه ی شماره 6

پرویز عزیزم دیروز نامه ات رسید . امیدوارم حال تو خوب باشد نامه ات خیلی مرا ناراحت کرد . از دیشب تا به حال فکر می کنم که چه قدر می توانم در مقابل انسانیت تو مقاومت و پایداری کنم . اگر قدرتی داشتم که من هم در مقابل به تو خوبی کنم وجود من در زندگی تو لااقل به منزله ی روزنه ی کوچکی به سوی نور و سعادت باشد . دیگر این بار این قدر روی شانه ام سنگینی نمی کرد . پرویز تو می خواهی با خوبی هایست مرا از پای در آوری و من قدرت تحمل خوبی را ندارم . وقتی می بینم نزدیکان من کسانی که با من زیر یک سقف زندگی می کنند به ناراحتی های من کوچک ترین توجهی ندارند و تو که از من ظاهرا دور هستی و من در مقابل تو موجودی هستم که طبعا نباید دیگر او را دوست داشته باشی هنوز این قدر به فکر من هستی و از ناراحتی های من ناراحت می شوی بی اختیار دلم می خواهد خودم را روی پاهای تو بیندازم و در تو حل شوم و از میان بروم . پرویز نامه های تو تنهایی را از زندگی من می راند حس می کنم که زیر این آسمان کبود در یک گوشه ی دور افتاده موجودی به من فکر می کند و زندگی من برای او ارزشی دارد و می خواهد به لب های من گرمی و پرتو لبخند را ببخشد دیگر سایه ی شوم نا امیدی از روی سینه ام به کنار می رود . تنهایی مرا خرد می کرد و تو زندگی مرا از این گرداب بیرون می کشی . پرویز نمی خواهم به تو چیزی بگویم حتی دلم نمی خواهد توی نامه ام از تو تشکر کنم . کلمات ظرفیت کشیدن احساسات ها را ندارد .
وقتی به احساساتمان در قالب گلمات شکل می بخشیم و ساخته ها را با اصل می سنجیم به این حقیقت بر می خوریم . وقتی سراپای وجود من به فریادی از حق شناسی و شوق بدل شده من چگونه می توانم این احساس سوزنده و پروشور را در قالب کلمه ای خشک و بی روح به تو نشان بدهم . چه طور می توانم برای تو بنویسم که نامه هایت چه قدر مرا خرد می کند و چه قدر در مقابل انسانیت تو گاهی اوقات احسا حقارت و بیچارگی می کنم . من می بینم که تو حاضری زندگی ات را در راه موجودی فدا کنی که جز خود خواهی و دیوانگی هیچ کاری نمی تواند انجام بدهد . وقتی می بینم تو مرا با این صمیمیت دوست داری و هنوز آغوشت می تواند پناهگاه من باشد دلم می خواهد بمیرم پرویز همیشه فکر می کنم دیگر زندگی من چه ارزشی دارد وقتینتوانستم آن را در راه خوشبختی تو صرف کنم انسان همیشه در مقابل خوبی زانو خم می کند و شکست می خورد ، نه در مقابل بدی . نمی دانم چه بنویسم شاید اگر تو اینجا بودی اشک هایی را که حالا توی چشم هایم با زحمت نگه می دارم روی دست هایت می ریختم . حرکات از کلمات گویاتر هستند
پرویز من سلامتی را دیگر برای چه می خواهم . زیبایی را برای چه می خواهم . فقط من دلم می خواهد به آن مرحله از رشد روحی برسم که بتوانم هر موضوعی را در خود حل کنم برای من احتیاج کلمه ی بی معنی بشود بتوانم زندگی را مثل یک گیاه زهری میان انگشت هایم بفشارم و خرد کنم و بعد هم آن را زیر پایم بگذارم و لگد مال کنم . دلم می خواهد به ابدیتی دست پیدا کنم که آرامش در آنجا مثل بستری انتظارم را می کشد و چشم هایم را می توانم توی این بستر بدون هیچ انتظار خرد کننده ای روی هم بگذارم . به حرف هایم نخند . شاید کمی مضحک باشد که من در این سن چنین عقایدی داشته باشم . اما پرویز زندگی خیلی پوچ است به قول هدایت « همه ی آدم ها شبیه هم هستند با غرایز و احتیاجات محصور در یک کادر کثیف » من نمی توانم زشتی ها را تحمل کنم . روحم مثل یک پرنده ی محبوس بی تابی می کند . من دنیاهای زیبا و روشن را دوست داشتم و حالا با چشم های باز کثافت و تیرگی محیط زندگی ام و اجتماعاتم را تشخیص می دهم . به کجا می توانم پناه بیاورم . خودم قدرت تحمل خودم را ندارم و حرف های من خیلی چرند و مزخرف است . حالا نزدیک ساعت 10 شب است . من رفتم یک پیس خوب که در تئاتر تهران روی صحنه آورده بودند تماشا کردم و روی اعصابم خیلی اثر گذاشت . توی راه فکر می کردم که حتما باید امشب برای تو نامه بنویسم . پرویز تو اگر بخواهی که من بمیرم بیشتر راحت می شوم تا این که این قدر به فکر سلامتی من هستی . پرویز تو با روزهای زیبای زندگی من آمیخته ای . حالا بوی عطر اقاقیا از پنجره می اید توی اتاق من دلم می خواهد اسحسام را برایت بنویسم . نمی دانم چرا دلم می خواهد تو اینجا باشی . نمی دانم چرا بی اختیار یاد آن خانه ای افتادم که در محله ی مقدم داشتم رابطه ی ذهنی عطر اقاقیا و این خاره را برای من چه چیزی می تواند روشن کند . گاهی اوقات فکر می کنم که ایا من درست فکر می کنم . ایا همه ی آدم ها مثل من هستند . همسایه ها صدای رادیو را خیلی بلند کرده اند یادت می اید تو همیشه می خواستی یک رادیو خوب بخری و با هم می رفتیم رادیوها را تماشا می کردیم . حالا من از رادیو به شدت نفرت دارم . شاید برای این که یک موقعی آن را با تو دوست داشته ام و هر چیزی که مرا به یاد زندگی گذشته ام بیندازد برایم وحشتنک می شود از آن چیز می ترسم دلم می خواهد گریه کنم گاهی اوقات این موزیک های وحشی جاز چه قدر با آشفتگی و حرکت های دیوانه آسای روح من مطابقت دارد . حالا دلم می خواهد گوش هایم را بگیرم . صدای کانی هم از آن خانه می آ’د او در فاصله ی کمی از من زندگی می کند و من صدای او را می شنوم و آرزوی در آغوش کشیدنش در روحم می سوزد و خکستر می شود و او همان طور پشت دیوار می خندد و من مثل دیوانه ها می خواهم هر چه که در اطرافم وجود دارد بخار شود .
تو از حرف های من خسته می شوی . من خودم هم نمی دانم چه می نویسم . حالم خوب است ؟ نمی دانم بد است ؟ نمی دانم به قول « گوته » که از زبان دکتر « فاوست » می گوید « مدتی ست برای من بلندی و پستی معنی خودش را از دست داده » برای من هم در این مورد بد و خوب بی معنی شده اند . پرویز جانم برای من ناراحت نباش من اگر محیط زندگی ام عوض شود اگر مدتی از میان این سرو صدا ها بیرون بروم حالم بهتر می شود ضعف اعصاب من علتش مقاومتی است که در مقابل فشار محیط می کنم اگر توی خیابان سر من گیج می رود و رگ هایم کشیده می شود و روی زمین می افتم هیچ علت دیگری جز ناراحتی عصبی و روحی ندارد و برای درمان این نوع ناراحتی های اول باید علت را از بین برد من اگر ده سال هم در آسایشگاه دکتر رضاعی بخوابم ولی بعد باز هم در منزل برای من این تحقیر و این شکست روحیه وجود داشته باشد هیچ وقت خوب نمی شوم من باید از میان مردمی که با نگاه ها و زخم زبان هایشان آزارم می دهند دور بشوم هر چند ندیدن کامی برای من خود رنج بزرگی است ولی لااقل این امیدهست که بعد برای همیشه می توانم با او باشم . پرویز جان برای من ناراحت نباش . من تمام پولی را که برایمن فرستاده بودی خرج دکتر و دوا برای خودم و کامی کردم و امیدوارم از من راضی شده باشی . چشم های کامی کمی ناراحت شده بود . او را بردم دکتر همین طور خودم باز رفتم پیش دکتر اعصاب و باز یک سری آمپول گرفتم . رفتم پیش دکتر چشم آنجا هم یک مقدار دوا من روزهایی که زیاد فکر می کنم توی خانه ناراحت هستم اغلب دچار چنین حالتی می شوم . یعنی یک مرتبه سرم گیج می رود و چشم هایم سیاه می شود و مثل این که یک نفر تمام رگ های مرا می کشد و آن وقت دیگر هیچ چیز نمی فهمم . مثل این که دیگر زنده نیستم تا دو سه دقیقه این طوره بعد خوب می شه . در این لحظات یک حالت فراموشی برای من پیش می اید مغزم از هر اندیشه ای خالی می شود و مثل این که دیگر فروغ نیستم . بلکه یک بشری هستم که اسم ندارد . یک بشری که اسمش را گم کرده .
خودم می دانم علتش همان فشار زیاد به اعصاب و روح است من به تو نوشتم که می روم و شاید دوری من از این محیط برایم مؤثر باشد من نمی توانم کمک تو را رد کنم . هر چند این کار برایم خیلی درد آور است . اما ناچارم کتاب من نزدیک به اتمام است . گذرنامه هم در هفته ی اینده به دست من می رسد . می ماند مسئله پول . از کتاب هایم در حدود 2700 تومان باید بگیرم که البته همه را یک دفعه نخواهد داد و من از این که به تو می گویم به من کمک کنی رنج م یبرم . اما ناچارم چون جز تو هیچ کس را ندارم و برای مادرت ننویس که این پول را برای چه مصرفی به من می دهی حتی المقدور خواهش می کنم .جریان را طوری جلوه بده که آنها موضوع را نفهمند و خیال کنند من با این پول کاری برای خود تو انجام می دهم . برای این که من در مقابل آنها خجالت می کشم من به تو نوشتم که عجله دارم که به ترم تحصیلی برسم . اگر نروم پولم را خرج می کنم و باز موقعیت و پول از بین می رود . تو هم به مادرت بنویس که اگر کاری می توانند انجام بدهند زودتر برای این که گرفتن ارز مشکل است . پرویز به خدا بیشتر دلم می خواهد بمیرم تا این در مزاحم تو باشم . اما تو مرا می بخشی .
تو را می بوسم
فروغ
 برایم نامه بنویس

 

 

نامه ی شماره 7

پرویز امیدوارم که حالت خوب باشد . از حال من بخواهی بد نیستم . کامی سلامت است و من نزدیک به ی هفته است که از بیمارستان آمده ام حالم بد نیست . فقط یاد خاطرات گذشته به شدت رنجم می دهد . اگر بتوانم گذشته ام را فراموش کنم آن وقت می توانم بگویم که سلامت هستم . علت این که برایت نامه ننوشتم این بود که نمی خواستم با نوشتن نامه تو را به یاد خودم بیندازم و خاطره ی شوم خودم را در مغز تو بیدار کنم . حالا هم این نامه را می نویسم تا از تو به سبب کوشش و فدکاری که در سلامتی من براز داشتی تشکر کنم .
آرزویم این است که روزی با چشمان خودم خوشبختی تو را ببینم و درک کنم که زندگی تو دوباره جریان طبیعی خودش را طی می کند و تو در زندگی راضی هستی . وسایلی را که برایم فرستاده بودی امروز دریافت کردم . کتاب هایم مثل این که خیلی کم شده . من آنجا خیلی کتاب داشتم و البته در مورد این که چند تا بوده و اسم کتاب ها چیست نمی توانم توضیحی بدهم و فقط به نظرم می رسد که بیشتر از اینها بوده است. پولی را که برای ما گذاشته بودی تا حدود زیادی برای زمستان کامی لباس خریدم و تصمیم دارم او را به کودکستان بگذارم ولی در حدود 100 تومان خرج اولیه دارد که فعلا ندارم تا بعد شاید بتوانم زودتر حق التألیف کتابم را بگیرم . برای چاپ دوم قرار شد در 3000 نسخه چاپ شود و به من 15% داده می شود که گمان می کنم با این پول بتوانم برای زمستان خودم هم لباس تهیه کنم . البته اگر زودتر بدهند . شناسنامه ی من پیش تو مانده یعنی روزی که قرار بود برویم محضیر از من گرفتی و دیگر ندادی . خواهش می کنم برایم بفرست . هوا سرد شده و من هم اغلب وقتم را صرف خواندن کتاب می کنم . یک شعر تازه گفته ام که چون تو اصلا از شعر متنفر شده ای برایت نمی نویسم . من که نتوانستم در زندگی برای تو زن خوبی باشم ولی امیدوارم تو مرا همچنان به دوستی خودت قبول داشته باشی . همچنان که من هم هنوز و برای همیشه تو را تنها کسی می دانم که می توانم به او از صمیم قلب اعتماد داشته باشم و دردم را با او در میان بگذارم در مورد کامی نگران نباش . خودت هم اگر بتوانی بیایی و او بتواند تو را ببیند بهتر است . سلام گرم مرا بپذیر منتظر جواب .
خداجافظ
 فروغ

 

نامه ی شماره 8

سه شنبه 19 دی

 پرویز عزیزم حتما تعجب می کنی از این که بعد از مدت ها برایت نامه می نویسم . ولی گمان نمی کنم این را فراموش کرده باشی که به من گفته بودی هر وقت کمکی خواستم به تو مراجعه کنم . من به تو قول داده بودم که برایت نامه بنویسم ولی بعد منصرف شدم . زیرا فکر کردم با این ترتیب باز خودم را وارد زندگی تو می کنم و نمی گذارم تو به فکر اینده ات باشی . با وجود این که بی نهایت دلم می خواست و حالا هم دلم می خواهد که با تو رابطه ی نامه نویسی داشته باشم ولی پا روی میل خودم می گذارم و دلم می خواهد سایه ای هم از من در زندگی تو باقی نماند . پرویز از حال خودم برایت نمی نویسم زیرا تو خودت بهتر می دانی که من آدمی نیستم که قدر آرامش و خوشبختی را بدانم و همیشه در طلب چیز های محال و پوچ بوده ام . حالا هم همین طور است . با این تفاوت که حالا دیگر از خودم سیر و بیزارم و آن آرزوی پوچی هم که پیوسته در طلبش هستم مرگ است . کمتر به گذشته فکر می کنم برایم وحشت آور است . می دانم که اگر باز بخواهم عنان افکارم را رها کنم . دیگر از دوزخ حسرت های گذشته بیرون نخواهم آمد و همین کافی است که دو مرتبه مرا دیوانه کند . سر خودم را گرم می کنم . کتاب می خوانم و چیز می نویسم کامی را بردم پیش مادرت چون محیط منزل ما برای او خوب نبود . به علاوه من خودم در منزل وضعیت خوبی ندارم که او داشته باشد به این جهت ترجیح دادم که از او دور باشم و او پیش مادرت زندگی کند . وقتی به تهران آمدی علت این کار را مفصلا برایت شرح می دهم . درمنزلی که من هیچ گونه استقلالی ندارم چه طور می خواهی کامی را بتوانم به میل خودم تربیت کنم . البته تقصیر همه به گردن خود من است و یک اشتباه کوچک خودم باعث شد که زندگیمان به این صورت در بیاید ولی مطمئن باش که اگر تو هم مرا بخشیده باشی خودم خودم را نمی بخشم .
پرویز وضع من هیچ خوب نیست . پول کتابم را قرار شده بعد از انتشار بگیرم . البته مقداری از آن را گرفته و خرج کرده ام . کار هم دو سه تا پیدا شده و حتی درست شد . ولی چون مطابق میل من نبود نرفتم و امروز که دارم این کاغذ را برایت می نویسم در کتابخانه ی سازمان برنامه کار خوبی برایم درست شده و الان قرار است به آنجا بروم . من احتیاج به 500 تومان پول دارم . البته این پول را به قرض از تو می خواهم که وقتی پول کتابم را گرفتم برایت می فرستم یا از ما اینده ماهی 100 تومان .... اگر نمی توانی همه را یک مرتبه برایم بفرستی در دو نوبت بفرست ولی دفعه ی اول حتما 300 تومان بفرست چون می خواهم کمی اثاثیه بخرم و این یک ماه را تا حقوق می گیرم پول داشته باشم. پرویز فراموش نکن که من تو را تنها کمک خودم در زندگی می دانم و خیلی به خودم فشار آوردم تا این خواهش را از تو بکنم . امیدوارم خوشبخت باشی . من این پول را زود خیلی زود می خواهم . سعی کن تا هفته ی اینده حتما به دست من برسد . قبض را به آدرس منزل بفرست و بیمه کن . به امید روزی که دو مرتبه تو را ببینم .
 فروغ

نامه های فروغ پس از جدایی

نامه ی شماره 1

پرویز عزیزم نامه ی تو دو سه روز پیش برای من رسید نمی دانم چرا تا امروز برای آن جواب ننوشتم . ولی امروز بی اختیار حس کردم که باید برای تو نامه بنویسم . حالا ساعت 10 شب است همه خوابیده اند و من تنهای تنها توی اتاقم نشسته ام و به تو فکر می کنم اگر بگویم حالم خوب است دروغ گفته ام چون سرگردانی روح من درمان پذیر نیست و من می دانم که هرگز به آرامش نخواهم رسید . در من نیرویی هست . نیروی گریز از ابتذال و من به خوبی ابتذال زندگی و وجود را احساس می کنم و می بینم که در این زندان پابند شده ام . من اگر تلاش می کنم برای این که از اینجا بروم تو نباید فکر کنی که برای من دیدن دنیا های دیگر و سرزمین های دیگر جالب و قابل توجه است نه . من معتقدم که زیر این آسمان کبود انسان با هیچ چیز تازه ای برخورد نمی کند و هسته ی زندگی را ابتذال و تکرار مکررات تشکیل داده و مطمئن هستم که برای روح عاصی و سرگردان من در هیچ گوشه ی دنیا پناهگاه و آرامشی وجود ندارد . من می خواهم زندگی ام بگذرد . من زندگی می کنم برای این که زودتر این بار را به مقصد برسانم نه برای این که زندگی را دوست دارم . پرویز حرفهای من نباید تو را ناراحت کند . امشب خیلی دیوانه هستم. مدت زیادی گریه کردم . نمی دانم چرا فقط یادم هست که گریه کردم و اگر گریه نمی کردم خفه می شدم . تنهایی روح مرا هیچ چیز جبران نمی کند . مثل یک ظرف خالی هستم و توی مرداب ها دنبال جواهر می گردم . پرویز نمی دانم برایت چه بنویسم کاش می توانستم مثل آدم های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم . کاش یا لباس تازه یا یک محیط گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده کند . کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب بدهد و به صحنه های رقص و بی خبری و عیاشی بکشاند . کاش می توانستم برای کلمه ی موفقیت ارزشی قایل بشوم . آخ تو نمی دانی من چه قدر بدبخت هستم . من در زندگی دنبال فریب تازه ای می گردم ولی افسوس که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم . من خیلی تنها هستم امروز خودم را توی اینه تماشا می کردم . حالا کم کم از قیافه ی خودم وحشت می کنم . ایا من همان فروغ هستم همان فروغی که صبح تا شب مقابل اینه می ایستاد و خودش را هزار شکل درست می کرد و به همین دلخوش بود . این چشمهای مریض . این طئرت شکسته و لاغر و این خط های نابهنگام زیر چشم ها و پیشانی مال من است ؟ به خودم می گویم چرا تسلیم احساساتت می شوی ؟ چرا بی خود زندگی را سخت می گیری ؟ چرا از روزهایی که می گذرد و دیگر تجدید نمی شود استفاده نمی کنی ؟
 پرویز جانم استقامت کردن کار آسانی نیست . نا امیدی مثل موریانه روح مرا گرد می کند . ولی در ظاهر روی پاهایم ایستاده ام گاهی می خندم و گاهی گریه می کنم اما حقیقت این است که خسته هستم می خواهم فرار کنم . می خواهم بروم گم بشوم . با این اعصاب مریض نمی دانم سرانجامم چه می شود. خیلی چیزها را نمی خواهم برای تو بنویسم پرویز کار من خیلی خراب است . اگر از اینجا نروم دیوانه می شوم . وقتی می گویم باور کن امروز توی خیابان نزدیک ظهر حالتی به من دست داد که به کلی نا امیدم کرد هیچ کس نمی تواند درد مرا بفمد همه خیال می کنند من سالم و خوشبخت هستم در حالی که من خودم خوب حس می کنم که روز به روز بیشتر تحلیل می روک گاهی اوقات مثل این است که در خودم فرو می ریزم . وقتی دارم توی خیابان راه می روم مثل این است که بدنم گرد می شود و از اطرافم فرو می ریزد . من هیچ موضوعی را بزرگ نمی کنم حتی از گفتن بسیاری از ناراحتی هایم خودداری می کنم تا اطرافیان خیال نکنند که من ادا در می آورم . اما تو این را بدان که من دیگر نمی توانم تحمل کنم . دلم می خواست یک نفر بود که من با اطمینان سرم را روی سینه اش می گذاشتم و زار زار گریه می کردم . یک نفر بود که مرا با محبت می بوسید . پرویز بدبختی من این است که هیچ عاملی روحم را راضی نمی کند گاهی اوقات پیش خودم فکر می کنم که به مذهب پناه بیاورم و در خودم نیروی ایمان را پرورش بدهم . بلکه از این راه به آرامش برسم اما خوب می دانم که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم روح من در جهنم سرگردانی می سوزد و من با نا امیدی به خکستر آن خیره می شوم و به زن های خوشبختی فکر می کنم که توی خانه ی شوهریشان با رؤیاهای کودکانه ای سرگرم اند و با لذت خوشگذرانی های گذشته هاشان را نشخوار می کنند .
 پرویز خیلی نوشتم همهاش هم مزخرف . اما تومرا ببخش چون خیلی ناراحت هستم . از حال کامی بخواهی بد نیست و من کمتر به دیدن او می روم چون این موضوع هم مرا عذاب می دهد و هم او را ناراحت می کند. پذیرش من از دانشگاهی که برایت گفتم رسیده . دو روز است که رسیده و من مشغول اقدام برای گرفتن گذرنامه هستم نمی دانم بعضی چیزها را چه طور برای تو بنویسم من همه چیزم را مدیون تو هستم و تو را تنها تکیه گاهم می دانم تا به حال برای تو جز مزاحمت هیچ سود دیگری نداشته ام . آه آرزویم این است که روزی بتوانم به نوبه ی خودم در زندگی تو مؤثر باشم و به تو خدمتی بکنم . تو اگر می خواهی و می توانی به من کمک کنی باید زودتر اقدام کنی . خیلی زود برای این که من وقت خیلی کم دارم و به علاوه گرفتن دلار زیاد آسان نیست پرویز تو دعا کن من بروم . بلکه بتوانم خودم را از این یأس و نومیدی شدید نجات بدهم . جواب نامه ی مرا خیلی زود بنویس و برایم روشن کن که ایا می توانم به حرف های تو تکیه کنم یا نه . البته تا به حال این طور بوده ولی شاید در این مورد اشکالی پیش بیاید . در مورد نامه ی من که نوشتی گم شده من خودم هم ناراحت هستم . البته مطلب مهمی نبود تقریبا خیلی شبیه به نامه های دیگرم بود . ولی خوب باز هم خوب نیست که به دست دیگران بیفتد تو تحقیق کن شاید پیدابشود . پرویز جان فراموش نکن که در نامه ات با من صریح صحبت کنی و اگر می توانی همان طور که گفتی به من کمک کنی بنویس که کی اقدام می کنی من خیلی ناراحت هستم که این حرفها را برای تو می نویسم اما تو می دانی که جز تو کسی را ندارم و به علاوه امیدوار هستم که روزی بتوانم جبران کنم منتظر نامه ی تو هستم آرزویم خوشبختی توست و دوستت دارم .
تو را می بوسم

 

 

نامه ی شماره 2

26 اردی بهشت

پرویز جانم این نامه را برای این که یک کار فوری با تو داشتم برایت می نویسم و تو به حساب نامه های دیگرم نگذار. امیدوارم حالت خوب باشد . باز هم نمی دانم چه طور از تو تشکر کنم . من بعد از این خاموش می نشینم در مقابل خوبی های تو و به امید روزی زندگی می کنم که بتوانم آنها را جبران کنم من برای گرفتن گذرنامه با یک اشکال رو به رو شده ام و آن این است که زن ها برای مسافرت به خارج باید یا موافقت پدرشان را داشته باشند و در صورت داشتن شوهر موافقت شوهرشان را .
من در حدود سه هفته پیش شناسنامه ام را عوض کردم و شناسنامه ی نو گرفتم در شناسنامه ی جدیدم صفحه ی طلاق و بچه خالی ست و هر چه علت را سوال کردم گفتند چون در شناسنامه ی کهنه نمی دانم این جریان به تصدیق چه مقامی نرسیده ( البته یادم نیست ) تا تصدیق نشود ما در شناسنامه نمی نویسیم من هم زیاد به این موضوع اهمیت ندادم حالا وقتی که رونوشت شناسنامه را برای گرفتن گذرنامه به اداره ی گذرنامه بردم گفتند باید شوهرتان اجازه بدهد من جریان را گفتم و آنها گفتند چون فعلا در شناسنامه ذکر نشده باید اجازه ی شوهر باشد من فکر کردم که اگر بخواهم بروم دنبال این که این جریان در شناسنامه ام ضبط شود خیلی طول می کشد . این است که به ناچار باز به تو متوسل می شوم . خواهش می کنم برای تسریع کارهای ممن یک اجازه نامه مبتنی بر مسافرت من بنویس و به تصدیق کلانتری محل یا یک محضور رسمی برسان و هر چه زودتر برای من بفرست . خواهش می کنم خیلی عجله کن . چون وقت مدرسه ی من دیر می شود . برایم نامه هم بنویس . من در حدود دو هفته پیش یک نامه نوشتم که هنوز جواب نداده ای . حال من نه خوب است و نه بد . فقط دلم می خواهد همه چیز را فراموش کنم و آدم تازه ای بشوم . اگر خدا بخواهد شاید رفتن از اینجا مؤثر باشد . پرویز جان چون در بیرون این نامه را می نویسم این است که به همین جا ختم می کنم . می دانی که دوستت دارم و آرزویم این است که فراموش نکنی زود برایم نامه بفرست .
تو را می بوسم
 فروغ تو

 

نامه ی شماره 3

پرویز جانم امیدوارم حال تو خوب باشد . امروز رفتم منزل شما و مادرت به من گفت که تو برایش نوشته ای قالی ها را بفروشد و گفت که من از عهده ی این کار بر نمی ایم و باشد وقتی خود پرویز به تهران آمد خودش بفروشد . من خواستم این جریان را برای تو بنویسم . من از این که تو می خواهی به تهران بیایی خیلی خوشحال هستم ولی به فکرم رسید که کسری پولم را از جای دیگر تأمین کنم چون من راضی نیستم که به خاطر من عده ای توی دردسر بیفتند به علاوه من عجله دارم و این جریانات باعث این می شود که من به موقع نتوانم خودم را به مدرسه برسانم و در نتیجه پولم را خرج می کنم و باز ناچار می شوم مدت دیگری اینجا بمانم تا باز کی خدا شانس رفتن را نصیبم کند . من پرویز نمی خواهم به تو تحمیل شوم . من وضع تو را خوب می دانم از در آمد تو و از قرض های تو خبر دارم . من که همیشه مزاحم تو بوده ام حالا دیگر نباید روی شانه ی تو مثل باری سنگینی کنم من 3000 تومان پولی را که می خواهم بالاخره می توانم به یک ترتیب فراهم کنم . من اگر از اینجا برومن بقیه اش درست می شود . من همین حالا برای کار در شرکت های دوبلاژ فیلم دو تا پیشنهاد دارم مهم این است که من به موقع بتوانم خودم را به آنجا برسانم . پرویز جان من نمی دانم تو کی به تهران می ایی ولی آرزویم این است که تو را حتما ببینم . برای من زود نامه بنویس . من خیلی دلم می خواهد بفهمم تو کی به تهران می ایی . تنها اشکال کار من حالا همین موضوع پول است یعنی آن کتاب فروش پدر سوخته که تا کار کتاب تمام نشود به من پول نمی دهد و بقیه را هم باید هر چه زودتر فراهم کنم و من مطمئن هستم . من خودخواهی را از حد گذرانده ام تو می خواهی به من کمک کنی در حالی که مقداری قرض داری و این قرض ها را هم باز من برایت تولید کرده ام
 پرویز من منتظر جواب تو هسستم من چون نمی خواستم مادرت را توی زحمت بیندازم و به او فشار بیاورم این بود که به او گفتم که من اصلا پول نمی خواهم یعنی او گفت من نمی توانم من هم گفتم من اصلا پول نمی خواهم حالا دیگر خودت می توانی فکر کنی که چه می شود . در هر حال من منتظر جواب تو هستم و منتظر دیدن تو .
تو را می بوسم
 فروغ

 

 

نامه ی شماره 4

پرویز عزیزم امروز از تو دو نامه برای من رسید . نامه ی اولی صبح زود رسید نامه ی دومی حالا که من از راه رسیدم یعنی 2 بعد از ظهر اما من نمی دانم بری تو چه بنویسم . من این قدر توی دامن مامان گریه کردم که حالا چشم هام می سوزه برای من جواب دادن به محبت های تو مشکله اما از ناتوانی خودم هم رنج می برم . پرویز تو زیادتر از حد استطاعت ات به من کمک کرده ای من می دانم که تو به خاطر من مقدار زیادی به قرض هایت اضافه شده و همه جا هم می گویی فروغ مهرش را به من بخشید در حالی که عملا این طور نیست کاش مهرم را به تو نمی بخشیدم و تو را این قدر ناراحت نمی کردم و به قرض هایت اضافه نمی کردم اما پرویز قسم می خورم به خدا از ته قلبم و با تمام وجودم می گویم فقط تو را دوست دارم و روحم مال توست وقتی به تو فکر می کنم حس می کنم که برای من دیگر هیچ چیزوجود ندارد که بتوانم آن را جایگزین عشق تو کنم . دلم می خواهد که تو را خوشبخت کنم . دلم می خواهد وجود من در زندگی تو اثری داشته باشد که منجر به سعادت تو بشود . اما ناتوانی ام را به خوبی می فهمم .
 پرویز من می خواهم از اینجا بروم برای این که اینجا ماندن و شب و روز با خاطرات تو و اشیایی که تو آنها را لمس کرده ای سر و کار داشتن اعصاب مرا خرد کرده . وقتی زن و شوهرهای جوان و خوشبخت را می بینم لااقل تا یک هفته مثل دیوانه ها هستم شب ها خوابم نمی برد اقلا روزی دو سه مرتبه می روم سراغ یادگارهایی که از تو دارم وقتی توی چشم های کامی نگاه میکنم می خواهم فریاد بزنم . وقتی به علت وجود او به عشقی که پیکرهای ما را به هم پیوست می اندیشم قلبم از حسرت سوزانی انباشته می شود . پرویز من نمی خواهم به تو فکر کنم من برای این که تو رافراموش کنم خودم را از بین بردم . اما تو روز به روز برای من زنده تر و با معنی تر می شوی من تو را در کامی می بینم و تا چشم های من به روی او باز می شود یاد تو هم مرا آزار خواهد داد . پرویز جانم در اینروزهایی که هیچ کس به فکر من نیست و هیچ کس تلاطم روح مرانمی تواند درک کند تنها تو هستی که مرا به گریه می اندازی زیرا حس می کنم که چشم های تو از فرسنگ ها راه دور نگران من است دیشب پیش خودم فکر می کردم که اگر بمیرم همه راحت می شوند و شاید پیش پای تو هم راهی به سوی آسایش و خوشبختی گشوده شود برای این که با این ترتیب که حالا هست من برای تو جز مزاحمت و مغشوش کردن وضع زندگی ات هیچ حاصلی ندارم
 وقتی نامه های تو می رسد وجود من مثل شمعی از شرم می گدازد . تو این قدر خوب و من این قدر بدا... خدایا اگر تو مرا می کشتی بهتر بود چون من قدرت تحمل خوبی را ندارم . پرویز من از حق شناسی لبریز شده ام می خواهم توی خیابان ها فریاد بزنم که مرا بکشید مرا بکشید . من به کسی بدی کردم که مثل فرشته ها پک بود . پروی ز من نمی دانم برای تو چه بنویسم لب های من خاموش می ماند و من نمی توانم به تو بفهمانم که چه قدر در مقابل تو خودم را کوچک و حقیر می بینم . من دلم می خواهد تو معنی حرف هایم را بفهمی . من دوستت دارم. نه برای اینکه به من کمک می کنی نه برای این که مواظبم هستی نه برای این که به من پول می دهی . نه پرویز برای این که فهمیده ام که خوب هستی و عظمت روح تو را هیچ کس نمی تواند داشته باشد . من به تو ثابت می کنم که برایم مرد دیگر وجود ندارد . من به تو ثابت می کنم که بعد از تو همه چیز برایم تمام شده و اگر کسی بتواند دوباره به من خوشبختی ببخشد تو هستی نه دیگیر . من به تو ثابت می کنم که برای عشق به تو و عشق به کارم زندگی می کنم . پرویز سرم گیح می رود حالا این هم مرضی تازه شده . من هر جا باشم و هر چه قدر زندگی کنم باز مال تو هستم و روحم نزدیک توست . کاش می دانستم که تو حرفم را باور می کنی .
حال من بد نیست فقط همان طور که برایت نوشته ام خسته هستم و دلم می خوالهد بروم . برایم جواب دادن به مطالب نامه ی تو و قبول فدکاری های تو خیلی مشکله ولی تو خودت می دانی که چه قدر الان احتیاج دارم به این که از اینجا بروم و لااقل خودم را با چیزی سرگرم کنم من از این که برای مادرت جریان را ننوشته ای خیلی از تو تشکر می کنم . برایم خیلی مشکل بود . یعنی خجالت می کشیدم . حالا برای تو درست می نویسم که چه مخارجی دارم و چه قدر پول دارم . در ضمن فراموش کردم بنویسم که پولی را که فرستاده بودی مدتی پیش دریافت کردم و از تو باز هم تشکر می کنم
 من قرار است بابت چاپ کتاب از امیر کبیر 2500 تومان بگیرم که البته همه را یک مرتبه نخواهد داد و شاید بتوانم در حدود 1000 تومان اول بگیرم و بقیه را قسطی می دهد تو هم کهگفته ای 2000 تومان فعلا می دهی در حدود 1500 تومان خرج مسافرت دارم یعنی 300 تومان گذرنامه 100 تومان مالیات ، 75 تومان ویزا در حدود 700 یا 900 تومان بلیت هواپیما البته مال شرکت های ایرانی و کمی هم مخارج متفرقه من با 1500 تومان خرج سه ماه بعد باز قسط کتابم را می گیرم یعنی خرج سه ماه دیگر بعد اصلا پول ندارم ولی در عوض در عرض 6 ماه حتما یک کتاب برای چاپ آماده کرده ام و در ضمن زبان بلد شده ام و می توانم آنجا کار کنم .
 اشکال کار من فقط این است که وقت خیلی کم دارم اگر بخواهم دیرتر بروم پولهایم خرج می شود . اگر بخواهم به موقع بروم لازمه اش این است که پول هم زودتر به دستم برشد . برای این که الان گذرنامه ی من در اداره گذرنامه مانده جعفری تا چاپ کتاب تمام نشود به من پول نمی دهد و برای گرفتن گذرنامه هم باید 300 تومان پول داد . من اگر پول هواپیمایم را داشته باشم یعنی کتاب فروش زود بدهد می روم و تو می توانی ماهیانه مبلغی را که می خواهی به من کمک کنی برایم بفرستی و فرش هایت را هم نفروشی .
 پرویز جان فعلا به مادرت بنویس که اگر می خواهد فرش بفروشد خیلی زود این کار را بکند . من می روم آن وقت بعدا اگر آنجا پول کم آوردم برایت می نویسم . من تا اول تیر باید برای رفتن از اینجا 3000تومان داشته باشم . همین و اگر تو می توانی زودتر برایم بدهی یک دنیا از تو ممنن می شوم .
 من تخت و کمد کامی را می خواستم بفروشم و با پولش برای او یک سه چرخه ی بزرگ بخرم ولی بعد پشیمان شدم برای این که دیدم خیلی کم می خواهند بخرند و حالا همان جاست و علت فروش بی پولی من نبوده . پرویز جان منتظر جواب تو هستم . کار شناسنامه ام هم چون تو دیر کردی درست شد یعنی از طلاقنامه استفاده کردم . پرویز جان دیگر خسته شدم . برایم زودتر نامه بنویس.
تو را می بوسم
 فروغ