شب
شب از نیمه گذشته است، اما هنوز به صبح بسیار مانده. روز که می رفت حرف تازه ای برای گفتن نداشت. خورشید غروبش را در پس ابری نهان کرد، و عاشقان بهانه های بسیار برای دلتنگی داشتند. حالا شب از نیمه گذشته است دیگر. خون را از افق آسمان شسته اند، و کس خورشیدی را به انتظار نیست، جز خورشید که تصویری مبهم از کاسه ای مسین در رویای زربافت خود می بیند، و سیاووشی که نگاهش در کاسه ی مس خونین است. |