بر تخت عمل

زبده جراحان قلبم را جراحی کردند به تیغ
دشمنم بودند یا دوست بماند به کنار
تیغ می هشتند در قلب من و با خونم
 علم را رونق بی فایده می بخشیدند
 قلب من از گزش تیغ به هم می پیچید
و دل من می شد دست به دست
من به هر سو که نگه می کردم می دیدم
روی مهتابی ها ایوانها
 با چه حرص و ولعی قلبم را
 می جویدند برادرهایم
 وز ته حنجره پاره و خونینم دشمن می خواند
 غزلی در ره بیداد برای عشاق
و منش تحسین می کردم با گوشه چشم
این صدا ها نه صدای من بود
 و نه چندان دور از آوازم
 و من سرگردان
در به در در پی آن نغمه سرا بلبلب پر ریخته می گردیدم
پرسشی چون مرغی سرکنده
 می زند پر پر در برزن و کوی
ولی این جا همه از حرف زدن می ترسند
هر کسی می ترسد
 نه که نان نامش را یک سره از روی زین پک کند
 و شگفتا که در این شام بلند
که سراپرده شب را به گچ اندود نمایند چو روز
هر که حتی از خود می ترسد
و چنین است که هر نیمه شب اینه ها می شکنند
قلب من می گیرد
 قلب من می گیرد
 روز بیداری گلهای به غم خفته ما در گلدان
 روز برخاستن بانگ از بام
 روز آغوش گشودن های پنجره ها
 روز رنگین شدن پوشش ها
 خون آن چلچله پیک بهار
 بر در و پیکر این شهر شتک زد بی گاه
دل من چون مرغی در قفسی تنگی کرد
چه کسی باید زین پس لب ایوان شما
 لانه ای از گل و خاشک کند
 تا بدانید بهار آمده است ؟
همه خرسند بدانیم که آبی برسانیم به مرغان قفس
غافل از آن که همه سینه سپیدان بهار
خال گلگون بر قلب
 مرگ را مهمانی پیش رسند
قلب من در ورق تقویمی می چکد و می خشکد
من چه کردم به شما
جز که این سرخ گلابی را با مهر شما کندم
و سپردم به شما
تا که دندانهاتان را گه افشردن در پیکر آن
به سفیدی همچون برف کند ؟
چه کنم گر که مرا باغ گلابی های قرمز نیست ؟
 شادی ای میوه نوبر در شهر
محنت ای میوه ارزان گشته
 من تهی دستم بهر چه به بازار ایم؟
سایه ای می اید
 سایه ای می گذرد
سایه ها گرد سرم پچ پچه کنمی چرخند
می کند خون ز یکی حفره قلبم سرریز
 سایه ها آواز غمزده ای می خوانند
 تو هم ای شعر مدد گر نکنی
بند از این بانگ عصبسز کجا بگشایم ؟
 وین همه ایمان را
 که نمی گنجد درمذهب این بی مهران
با چه اندیشه ‌آرامی بخشی بنشانم در خویش؟
آه بوددایی هم نیستم آخر کهشبی
بالی از آتش بر شانه خود نصب کنم
 و به سیمایی سنگی بی درد
 در پی لبخندی جاویدان
رستگارانه از این غمکده پروازکنم
عشق هامان کوچک
 کینه هامان اندک
 دست هامان مومی
قلب هامان کوکی
من در این شهر عروسک به چه کس روی کنم ؟
پای گهواره خالی همه مان
 مادرانی شده ایم
 که یکی یک دانه
 طفل اندیشه خود را شب و روز
 جامه جشن عروسی به عبث می پوشیم
 دست ها در کار است
 و خموشانه بر گردنه های قلبم
 چرخ ارابه سنگین زمان می گذرد
 کارد می برد
پنس می گیرد
 نبض ها می جهد از تندی خون
دست ها درکار است
 دست از دوستی و پرچم و پیغام تهی است
 دست بر کاغذ کج می رود و می اید
 دست دستانت را می بندد
 دست با تجربه در قلب تو می کارد تیغ
 دست در پیرهن زیر زنان می پوید
دست النگوی طلا می جوید
 دست عشرت طلب و هر جایی است
 دست من با سردی دست مرا می گیرد
 وین نه من تنها هستم به چنین تنهایی
گل یخ نیز ندیده است بهاری را در پیرامون
می خلد سردی تیغی در من
 مرگ را اینه می گیرد قلبم بی ترس
زندگی را می پوید چو گلی خشکیده
 مرگ را دیدم در گورستان پیر و دو تا
و به راهی دیگر
 زندگی را دیدم با سبد گل های پژمرده
 که نمی داند پشیزی پی یک دسته گلش رهگذری
وز بر هر دو گذشتم خاموش
 و رها کردم از بام بلند
 بادبادک ها را
که به دنباله رقصنده شان در ره باد
حلقه حسرت من بود که آویخته بود
قلب من گلدان سرخ بلور
و در آن دستانی
که برای زدن پیوندی شاخ گلی می جویند
عشق امروزه کجا می پلکد ؟
با که دارد بر خورد ؟
 چه کلامی دل او را به تپش می آرد ؟
دور از آن خانه رویایی شعر و تصنیف
و نمایش های بیهوده
 راستی عشق کجا مسکن دارد درشهر ؟
ناشناسی به در قلبم سر می کبود
می خراشد ناخن
بانگ بر می دارد
 تا نکندم ازجا گل میخ قلبت را
 این در کهنه به رویم بگشا مهمانم
زندگی بی من و تو تازه نفس می گذرد می دانی ؟
تپه چون طالبی کال برش می گیرد
راه ها رشدکنان ریشه به هر دهکده می افشانند
 آهن از سنگ برون می اید جنگل وار
 خانه ها می رویند از کف دست خالی
بزم دانایی ها را امروز
بحر پیمانه بی مقدار است
 اوج انسان را بر عرش خدا
پله می گردد ماه
 کوره ها می تابند
 شعله ها می پیچند
 و به هر جان کندن بد یا خوب
نان سر سفره ما هر دو فراهم شده است
 در چنین مهمانی
 که کسی را با ما کاری نیست
و ندارد چشمی برقی از دیدن ما
از چه دعوت شده ایم ؟
 شربتی نوش کنیم ؟
 یا که سیگاری دود ؟
هر که سرگرم رسانیدن فرمانی هست
 خیل مطرب هاهم حتی بر شادی ما مامورند
 این جهان تنگ است بهر من و تو ؟
یا که چشم و دل ما تنگی دارد به جهان ؟
 فرصتی نیست در این هنگامه
 که پذیرای پسند کج ما باشد کس
یا رسیاندین فرمانی را گامی پیش
 یا که در کوچه تنهایی ها پرسه زدن
من به خود می گویم
 آٍمانها ی رفاقت ابری است
اختر راهنما پنهان است
با چه ره جویم این جا من در روی زمین ؟
 جز به دستانم ؟ این راست و چپ ؟
زورقی هستم بی پیوندی با ساحل
 و به دریایی وحشی درگیر
بایدم راه به پاروهای خویش برید
به سوی کودکی ام می تابد قلبم هم چون گل سرخ
 که تماشا را در اینه گون آب زلال
 سر فرو می آرد
یاد دارم به یکی روز لب نهر کرج
که پلش از سیلی پیچان ویران شده بود
 پیرمردی مردم را همه از خرد و بزرگ
حمل می کرد ز سویی به دگر سو بر پشت
هر کسی از راهی آمده بود
 و به راه دلخواهش می رفت
مبدا و مقصد مردم را او کار نداشت
 پیر مرد آن جا پل بود و یک پول سیاه
قلب من می کند از شط عروقم امداد
قلب من گسترشی می گیرد
قلب من اینک بندر گاهی است
که در آن شادی و غم زورق سرگردانند
 من بر این راه که پایانش مه پوشیده است
 و پل پشت سرم را سیلی پیچان ویران کرده است
و در این شب که بلند است صدای دشمن
و صداهای بلند
 رونقی دارد در خاموشی
تا نگه دارم ایمانم را
و نترسم از تنهایی ها
تا مرا وهم بیابان نکشد در ظلمات
 تا که شاید به جوابی برسم
می دهم بانگ دلم را پرواز
غزلی می خوانم در عشاق
هر که هستم من و هر جا بروم
 گر به پاییز بیندیشم یا دانه روینده جو
گر پدر باشم یا مردی تنها در خویش
باز بر تخت عمل
زبده جراحان بی رحم و عبوس
تا ببخشند به علم
رونق و وسعت بی سابفه ای
بی سوالی از من
 می شکافند مرا سینه به تیغ
و برون می آرند از بدنم
سهم فردای برادرهایم خورشیدی خون آلود

 

roses sticking 
out of heart drawn 
in sand. fotosearch 
- search stock 
photos, pictures, 
images, and photo 
clipart

 

عشق یعنی

ای پناه قلبهای بی پناه ای امید آسمان های غریب
ای به رنگ اشک های گرم شمع ای چنان لبخند میخک ها نجیب
ای دوای درد دلهای اسیر ای نگاهت مرهم زخم بهار
ای عبور تو غروب آرزو ای ز شبنم های رویا یادگار
کوچه دل با تو زیبا میشود
تو شفا بخش نگاه عاشقی
مهربانی نازننی مثل عشق
با تمام شاپرک ها صادق ی
چشم هایت مثل رنگین کمان دست هایت باغ پک نسترن
قلب اقیانوسی از شوق و نگاه با دلت پروانه شد احساس من
قلب من یک جاده تاریک بود
با تو قلبم کلبه پیوند شد
اشک هایم مثل نیلوفر شکفت
حاصلش یک آسمان لبخند شد
مرز ما گلدانی از احساس شد
 تو گلدان پیچکی از عاطفه
تو شدی راز شکفتن
من شدم برگ سبز و کوچکی از عاطفه
ای تماشای تو یک حس لطیف
 بی تو فرش ک.چه های بارانی ست
بی تو صد نیلوفر عاشق هنوز
در حصار عاشقی زندانی ست
قلب من تقدیم چشمان تو شد
عشق یعنی تا ابد آبی شدن
عشق یعنی لحظه ای بارانی و
لحظه ای شفاف و مهتابی شدن
عشق یعنی لذت یک آرزو
عشق یعنی یک بلای ماندگار
عشق یعنی هدیه ای از آسمان
عشق یعنی یک صفای سازگار
عشق یعنی با وجود زندگی دور از آداب مردم زیستن
عشق یعنی لحظه ای خندیدن و
 سال ها اشک ندامت ریختن
عشق یعنی زنگ تکرار نگاه
عشق یعنی لحظه ای زیبا شدن
عشق یعنی قطره بودن سوختن
عشق یعنی راهی دریا شدن
هر چه هست این عشق صد ها قلب صاف
با حضورش ‌آبی و بی کینه است
عشق یعنی سبز بودن تا ابد
عشق رنگ نقره اینه است
تو گل گلدان قلب من شدی
عشق شد یک برگ از گلدان تو
در بهار آرزوها می دهد
 میوه های عاطفه چشمان تو
چشمهایم باز بارانی شدند
قلبم اما گشت دریای ز عشق
دل گذشت از کوچه های خاطره
ر.ح شد مضمون و معنایی ز عشق
باید از آرامش دل ها گذشت
شادمان چون لحظه دیدار شد
بهترین تسکین دل این جمله است
باید از پیوند تو سرشار شد

greeting card 
with two hearts 
and ball pen. 
fotosearch - search 
stock photos, 
pictures, images, 
and photo clipart

قلب لشگر

لحظه ی میعاد تا او حلقه بر در می زند
مرغ بی تاب دلم در سینه پر پر می زند
هر نگاهش باغ صدرنگیست و چون صورتگران
مردم چشمش دمادم رنگ دیگر می زند
دلربای من مرا تنها نخواهد هیچگاه
هر کجا باشم خیالش بر دلم سر میزند
غم هر زمان تازد به جانم بک نیست
یار من بوسه یی بر قلب لشکر میزند
 

 woman making heart 
shape with her 
hands. fotosearch 
- search stock 
photos, pictures, 
images, and photo 
clipart

 

couple drawing 
heart in sand. 
fotosearch - search 
stock photos, 
pictures, images, 
and photo clipart

قلب بالدار

سایه ی یک قلب بالدار
در شب مهتابی بهار
زمین را فراگرفت
تیرگی افتاد روی موی درختان
 تیرگی افتاد روی چشم دریچه
تیرگی افتاد روی سینه ی دیوار
سستی خوابی که از آن سایه ی بزرگ تراوید
 روی جماد اوفتاد
روی نبات اوفتاد
 روی همه آدمیان اوفتاد
 گفتند :‌ این ، بی گمان خسوف بزرگی است
باید مس کوفت
باید با طشت مس به بام برآمد
وحشت آن قلب بالدار
در شب مهتابی بی بهار
جهان را گرفته بود
 هیچکسی سر به سوی ماه نگرداند
جز یک کودک
کودکی از خواب خوش هراسان جسته
دید
 یک مگس سبز روی ماه نشسته