یادداشت هشتم

یادداشت هشتم .

و اما امروز

11 اردیبهشت

حالا که دارم از چکه های کوچیک اشک واسه کلمات آشفته ذهنم چیزی شبه قایق می سازم شبه .شاید خیلی ها خوابند توی خواب نازند . شایدم نه خوابای بد بد می بینند . اما بدتر از اونا حال منه که بیدارم و دارم خواب بد می بینم نه خواب نیست حقیقت داره . حقیقتی که تلخه و با تمام تلخی هاش من باید باورم بشه که حقیقته نه خواب . باز جای شکرش باقی است که عشقی هست که من به آن دلخوش باشم و بی بهانه بخندم و لحظه های هر روز عاشقی را اندیشه کنم و  عبور روزهای تلخ را تاب آورم. ورگرنه بی گمان این حادثه های تر زندگی پیش از این ها مرا کشته بود . آری بی گمان پیش از این ها مرده بودم

راستی چه حکمتی است در این زندگی . اگر امروز من به کلاس آمار می رفتم آیا هرگز اینگونه می شد ؟

کاش می رفتم . چرا دلم خواست که یکبار هم که شده غیبت کنم ؟ اگه می رفتم حتما حالا تو این روزهای مونده به تولدم مثل دیشب مثل هر لحظه امروز قبل از حادثه داشتم به این فکر می کردم که آرزوهای 21 سالگیم چیه ؟ وای چه لذتی داره نوشتن آرزو ها . یه لیست بلند و قشنگ ......

اما افسوس که حالا هر چی تلاش می کنم کمتر موفق می شم فراموشش کنم . و تمام روزنه های ذهنم و ذره ذره وجودم از اندوهی نا گفتنی سرشار شده . آه خدای من !من چقدر غمگینم!