بیزار

بیزار

منم این خسته دل درمانده .

به تو بیگانه پناه آورده .

منم آن از همه دنیا رانده

در رهت هستی خود گم کرده .

از ته کوچه مرا می بینی .

می شناسی ام و در می بندی .

شاید ای با غم من بیگانه

بر من از پنجره ای می خندی .

با تو حرفی دارم

خسته ام بیمارم .

جز تو ای دور از من از همه بیزارم

 

گریه کن . گریه نه بر خنده من

یاد من باش و دل غمگینم .

پاکی ام دیدی و رنجم دادی

من به چشم خودم این می بینم

خوب دیروزی من در بگشا

که بگویم ز تو هم دل کندم

خسته از این همه دلتنگی ها

بر تو عشق و وفا می خندم