شست باران بهاران هر چه هر جا بود یک شب پک اهورایی بود و پیدا بود بر بلندی همگنان خاموش گرد هم بودند لیک پنداری هر کسی با خویش تنها بود ماه می تابید و شب آرام و زیبا بود جمله آفاق جهان پیدا اختران روشنتر از هر شب تا اقاصی ژرفنای آسمان پیدا جاودانی بیکران تا بیکرانه ی جاودان پیدا اینک این پرسنده می پرسد پرسنده : من شنیدستم تا جهان باقی ست مرزی هست بین دانستن و ندانستن تو بگو ، مزدک ! چه می دانی ؟ آنسوی این مرز ناپیدا چیست ؟ وانکه زانسو چند و چون دانسته باشد کیست ؟ مزدک : من جز اینجایی که می بینم نمی دانم پرسنده : یا جز اینجایی که می دانی نمی بینی مزدک : من نمی دانم چه آنجه یا کجا آنجاست بودا : از همین دانستن و دیدن یا ندانستن سخن می رفت زرتشت : آه ، مزدک ! کاش می دیدی شهر بند رازها آنجاست اهرمن آنجا ، اهورا نیز بودا : پهندشت نیروانا نیز پرسنده : پس خدا آنجاست ؟ هان ؟ شاید خدا آنجاست بین دانستن و ندانستن تا جهان باقی ست مرزی هست همچنان بوده ست تا جهان بوده ست |