سوگنامه

 


  

 من خانه را تاریک می کنم و هر چه پنجره است با پرده ای سیاه می پوشانم
از چراغها بیزارم و از ستارگان و مروارید
 و شهر پر از چراغ است
 و من بارها تور نگاهم را به افق های دور انداختم و هیچ صید نشد
 نه ستاره ای و نه مروارید
 و مردی که نادرم را کشت
 و من خون را در چشمانش می دیدم
 و مار را بر شانه هایش
 در دستش چراغ بود
 و خواهرم که تنها یک بار از خیابان عبور کرد
و زیر چرخهای سنگین اعتماد له شد
 چراغ سبز چهار راه را دیده بود
 از چراغ ها بیزارم و شهر پر از چراغ است
 و حتی تمام کسانیکه در قطب جنوب راه را گم کردند
 ستارگان را دیگر ندیدند
 و خوب یادم هست مردی که دوستش می داشتم
 با گردنبند مروارید من خود را حلق آویز کرد
و شهر پر از گفتار است
 شاید آخرین شعری که در رقص روسپیان محله و زهرخند مردها سرودم
خود بوی مرگ می دادم
 کفتارها در چشم من چراغ می اندازند
 و من بر چشمانم پارچه ای سیاه خواهم بست
تا هیچ چیز را نبینم
 نه شکنجه را و نه چراغها را
 تنها صدایشان را خواهم شنید
 و هر چه را که بشنوم لب باز نخواهم کرد
 چرا که دهانم بوی مرگ می دهد
و هرگز نمی خواهم خورک مغز امشب کفتارها باشم
شاعر: ساناز کریمی