سلام
و اما امروز :
۱۶ اردیبهشت . باید از درد بگویم از همان دیروز سرد !
دیروز تولدم بود .اما من این را امروز نفهمیدم . دیروز دانستم آغاز ۲۱ سالگی را. خدا به من رحم کند . روز تولدم سرشار بود از اندوه و تنهایی و دلتنگی . همه به من تبریک گفتند . اما هیچ کس مرا نفهمید . هیچ کس ندانست که ۱۵ اردیبهشت شبیه هر روزی هست الا روز تولدم . من پر از غم بودم . و دلم می خواست مانده شو قم به نوایی برسد . اما نرسید .
دریغا
دریغ از یک نفر همدم خوشبختی ها .
یک نفر همدم سختی ها .
دریغا دریغ !
و من بار ها و بارها شعر هدیه فروغ فرخزاد را خواندم . اما هیچ کس حتی خدا هم برایم چراغی و دریچه ای نیاورد .
کسی گفت زندگی همین است . . چاره ای نیست .
و من ارام می گیرم .
اما نه!
من نمی توانم باور کنم که رفتم و برای کاری که نکردم عذر خواستم و غرورم را له کردم . تا بیش از این لهش نکنند . آه بیچاره من !!
چقدر زندگی برایش سخت است . آنقدر این من خسته بود که در لحظه لحظه روز ۱۵ اردیبهشت تنها می خواست که دیگر نباشد .
اماهنوز هست . گرچه ارزو کشید فریاد
اما . . .
آه بی فایده بود
شعر هدیه از فروغ فرخزاد
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم .
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان
یک چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم |