یادداشت نهم : تولد

سلام

و اما امروز :

۱۶ اردیبهشت . باید از درد بگویم از همان دیروز سرد !

دیروز تولدم بود .اما من این را امروز نفهمیدم . دیروز دانستم  آغاز ۲۱ سالگی را. خدا به من رحم کند  . روز تولدم سرشار بود از اندوه و تنهایی و دلتنگی . همه به من تبریک گفتند . اما هیچ کس مرا نفهمید . هیچ کس ندانست که ۱۵ اردیبهشت شبیه هر روزی هست الا روز تولدم . من پر از غم بودم . و دلم می خواست مانده شو قم به نوایی برسد . اما نرسید .

دریغا

دریغ از یک نفر همدم خوشبختی ها .

یک نفر همدم سختی ها .

دریغا دریغ !

و من بار ها و بارها شعر هدیه فروغ فرخزاد را خواندم . اما هیچ کس حتی خدا هم برایم چراغی  و دریچه ای نیاورد .

کسی گفت زندگی همین است . . چاره ای نیست .

و من ارام می گیرم .

 اما نه!

 من نمی توانم باور کنم که رفتم و برای کاری که نکردم عذر خواستم و غرورم را له کردم . تا بیش از این لهش نکنند . آه بیچاره من !!

چقدر زندگی برایش سخت است . آنقدر این من خسته بود که در لحظه لحظه روز ۱۵ اردیبهشت تنها می خواست که دیگر نباشد .

اماهنوز هست . گرچه ارزو کشید فریاد

 اما . . .

آه بی فایده بود

 

شعر هدیه از فروغ فرخزاد

من از نهایت شب حرف می زنم

من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف می زنم .

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان

یک چراغ بیار

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم