شعری از . . .
رنگ از رخم پریده بود

که سبز می زدم به چشم هایش

سبز به گونه هایش

به لب های گندیده اش سبز ...

همان طور که می دوید از ساعتش پرسیدم

از حالش که حالم را به می زد

مرا نشانه گرفت

دستم را ...

دم غروبی دنیا را نشانم داد

و گفت:

سبز نیست که نیست

کبود