یادداشت شانزدهم

و اما امروز:

از همه چیز و همه کس دورم

صمیمی ترین دوستانم غریبه اند

از خودم بیشتر فاصله گرفتم

غریبه ترین خودم هستم

روزهایم سرشار از بیهودگی اند

و طعم پوچی می دهند

و رنگ نفرت

و هر چه تلاش می کنم بیهوده است

همه نقشه هایم نقش بر آب

نمازهایم همه قضا

مناجات هایم را فراموش کرده ام

و نذر هایم را . . .

اما

معجزه!!!!

کودکی

کنار خیابان

پارچه ای کوچک باز کرده

چند قران کوچک

به رنگ سوره یس

کنار هم چیده!!

بی صدا می گرید

و اشک هایش را پنهان می کند

آه

فریبا چرا این پسر گریه می کند ؟

باز می گردم و

می پرسم چرا گریه می کنی ؟

- پولهایم را دزدیدند . حالا چه کار کنم؟

۲ سوره یس می خرم .

یکی برای خودم و یکی برای مریم!!!

و می روم

در تمام راه تا رسیدن به خانه سوره یس می خوانم

به هر جا که می نگرم نقش چشم های خیس اوست

نمی دانم چرا

اما

جان می گیرم

و به جان خانه می افتم

ظرف ها را می شویم

لباس ها را اتو می کشم

کتاب ها را

و مداد های نقاشی ام

و همه چیز را نظم می دهم

و چراغ ها را روشن می کنم

و صدای اذان را می شنوم

جان می گیرم

با عجله

نه با آرامش

دوش می گیرم

و بهترین لباسم را می پوشم

وهمان چادری را می پوشم که

روزی بی آنکه من مولانا باشم

یک نفر که شمس بود به من هدیه داد

و سر بر همان سجاده ای  می نهم

که روزی بی آنکه من مولانا باشم

یک نفر که شمس بود به من هدیه داد

سر به سجده می نهم

و از او می خواهم

تا یاریم کند

تا بتوانم

مثل گذشته ها

نه بهتر و با شتاب تر

بی هیچ توقفی

بی آنکه لحظه ای غافل شوم

به سویش بشتابم