شبانه
دوستش می دارم
چرا که می شناسمش به دوستی و یگانگی
شهر همه بیگانگی و عداوت است
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم .
اندوهش غروبی دلگیر است در غربت و تنهایی
همچنان که شادیش طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه و نان گرم و
پنجره ای که صبحگاهان
به هوای پاک گشوده می شود
و طراوت شمعدانی ها در پاشویه حوض
چشمه ای پروانه ای و گلی کوچک از شادی لبریزش می کند
و یاسی معصومانه از اندوهی گرانبارش : اینکه بامداد او دیری است که شعری نسروده است .
چندان که بگویم امشب شعری خواهم نوشت
با لبانی متبسم به خوابی شیرین فرو می رود .
چنان چون سنگی که به دریاچه ای و بودا به نیروانا
و در این هنگام دخترکی خردسال را ماند که
عروسک محبوبش را تنگ در آغوش گرفته باشد .
اگر بگویم که سعادت حادثه ای است بر اساس اشتباهی
اندوه سراپایش را در بر می گیرد .
چنان چون دریاچه ای که سنگی را و نیروانا که بودا را
چرا که سعادت را جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی که به جز تفاهمی آشکار نبست
بر چهره زندگانی من که در آن هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی می کند
آیدا لبخند آمرزشی است
نخست دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من همه چیز به هیات او در آمده بود
آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریزی نیست
احمد شاملو
از شعرت خوشم اومد ولی می خوام بدونم چرا بیشتر وبلاگ نویسا شاعرن
سلام . شعر از خودم نبود . احمد شاملو شاعر این شعر بودند .