عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

یادداشت دوازدهم

یاداشت دوازدهم :

سلام

و اما امروز :

۳۱ اردیبهشت

می روم آنسو ها

آن دور تر ها

در دشتی وسیع

شبانی نشسته

بر سایه  درخت خشکیده ای

تنها

با نی لبکی حرین

در تنگه غروب

دلگتنگ تر از همیشه برای او !

دیوانه

 

چند روزی است که من
باز دیوانه شدم
از غم دوری تو
شمع و پروانه شدم

باز سجاده ی من
رنگ چشمان تو شد
مهر و تسبیح دلم
مثل دستان تو شد

باز هم شب های من
بوی باران می دهد
بوی نمناک زمین
در بهاران می دهد

باز از این پنجره
شعر هایم می روند
گریه هایم می رسند
خنده هایم می روند

باز از روی درخت
مرغ عشقم می پرد
آتش عشقت مرا
تا کجاها می برد

باز قلبم می تپد
خسته حال و بی نفس
می زند فریاد که
خسته ام از این قفس

باز شمعی می شوم
تا بسوزم جان و تن
اشک هایم می چکد
بر دل و دامان من

من که رسوایت شدم
می نویسم بر درخت
می نویسم در هوا
یا به روی سنگ سخت

می نویسم از غمت
شمع و پروانه شدم
چند روزی می شود
باز دیوانه شدم
شاعر: خانم فریبا شش بلوکی 

. . .

اکنون

نهال گردو

آنقدر قد کشیده

که دیوار را

برای برگ های جوانش

 معنی می کند

فروغ فرخزاد

سوگنامه

 


  

 من خانه را تاریک می کنم و هر چه پنجره است با پرده ای سیاه می پوشانم
از چراغها بیزارم و از ستارگان و مروارید
 و شهر پر از چراغ است
 و من بارها تور نگاهم را به افق های دور انداختم و هیچ صید نشد
 نه ستاره ای و نه مروارید
 و مردی که نادرم را کشت
 و من خون را در چشمانش می دیدم
 و مار را بر شانه هایش
 در دستش چراغ بود
 و خواهرم که تنها یک بار از خیابان عبور کرد
و زیر چرخهای سنگین اعتماد له شد
 چراغ سبز چهار راه را دیده بود
 از چراغ ها بیزارم و شهر پر از چراغ است
 و حتی تمام کسانیکه در قطب جنوب راه را گم کردند
 ستارگان را دیگر ندیدند
 و خوب یادم هست مردی که دوستش می داشتم
 با گردنبند مروارید من خود را حلق آویز کرد
و شهر پر از گفتار است
 شاید آخرین شعری که در رقص روسپیان محله و زهرخند مردها سرودم
خود بوی مرگ می دادم
 کفتارها در چشم من چراغ می اندازند
 و من بر چشمانم پارچه ای سیاه خواهم بست
تا هیچ چیز را نبینم
 نه شکنجه را و نه چراغها را
 تنها صدایشان را خواهم شنید
 و هر چه را که بشنوم لب باز نخواهم کرد
 چرا که دهانم بوی مرگ می دهد
و هرگز نمی خواهم خورک مغز امشب کفتارها باشم
شاعر: ساناز کریمی