راه بی انتها
در کوچه باد می آید .
و او در چها راهی نا معلوم ایستاده است .
سایه درختان مانند آدم هایی در حال رقصند .
اما او را دست هایی به پیش می کشند .
غبار پژمردگی بر چهره اش نشسته است
فکر می کند :
سکوت سکوت . صدایی به گوش نمی رسد .
شب عزا دار است . اخمو و گریان .
و ستارگان نور نمی افشانند .
گنگی عقل . فکر ء حس ء
لحظه ها برایش مفهومی ندارند .
سکوت و تاریکی او را وادار به گوش دادن زمزمه باد می کند .
احساسش بر او غلبه می کند .
و بارانی سیل آسا
از دیدگانش سرازیر می شود .
باز می اندیشد .
چه کسی او را صدا خواهد زد ؟!