من خانه را تاریک می کنم و هر چه پنجره است با پرده ای سیاه می پوشانم از چراغها بیزارم و از ستارگان و مروارید و شهر پر از چراغ است و من بارها تور نگاهم را به افق های دور انداختم و هیچ صید نشد نه ستاره ای و نه مروارید و مردی که نادرم را کشت و من خون را در چشمانش می دیدم و مار را بر شانه هایش در دستش چراغ بود و خواهرم که تنها یک بار از خیابان عبور کرد و زیر چرخهای سنگین اعتماد له شد چراغ سبز چهار راه را دیده بود از چراغ ها بیزارم و شهر پر از چراغ است و حتی تمام کسانیکه در قطب جنوب راه را گم کردند ستارگان را دیگر ندیدند و خوب یادم هست مردی که دوستش می داشتم با گردنبند مروارید من خود را حلق آویز کرد و شهر پر از گفتار است شاید آخرین شعری که در رقص روسپیان محله و زهرخند مردها سرودم خود بوی مرگ می دادم کفتارها در چشم من چراغ می اندازند و من بر چشمانم پارچه ای سیاه خواهم بست تا هیچ چیز را نبینم نه شکنجه را و نه چراغها را تنها صدایشان را خواهم شنید و هر چه را که بشنوم لب باز نخواهم کرد چرا که دهانم بوی مرگ می دهد و هرگز نمی خواهم خورک مغز امشب کفتارها باشم شاعر: ساناز کریمی |
گلم درضمن فکرکنم قالب وبلاگتون یکم به هم ریخته اصلاحش کن اما زیباست شادباشی وموفق