عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

نامه پنجم

عالیه عزیزم
اغلب ، بلکه بالعموم ، با زن طوری معامله می کنند که نمی خواهند زن ها با آن ها آن طور معامله کنند
 آن ها زن را مثل یک قالی می خرند . آن قالی را با کمال اقتدار و بی قیدی زیر پایشان می اندازند . پایمال می شود و بالاخره بدون تعلق خاطر آن را به دیگران می فروشند ! زن هم ، همین طور
خلفا زن را می فروختند . مسلمان ها او را در زیرحجاب حبس می کنند . قوانین حاضر برای سرکوبی و انقیاد و آرا مخصوص دیگر دارد . من نمی دانم چرا
ولی می دانم چرا نمی توانم قلبم را نگاه بدارم . خدا تمام نعایم زمین را قسمت کرد ، به مردم پول ، خودخواهی و بی رحمی را داد به شاعر قلب را . و قلب ، اقتدار مرموزی بخشید که در مقابل اقتدار وجاهت زن ، مقهور شود
بیا ! عزیزم ! تا ابد مرا مقهور بدار. برای این که انتقام زن را از جنس مرد کشیده باشی ، قلب مرا محبوس کن
 اگر بتوانم این ستاره ی قشنگ را به چنگ بیاورم ! سلسله ی پر برف البرز را به میل و سماجت خود از جا حرکت بدهم ! اگر بتوانم جریان باد را از وسط ابرها ممانعت کنم . آن وقت می توانم به قلبم تسلط داشته ، این سرنوشت را که طبیعت برایم تعیین کرده است تغیر بدهم
ولی قدرت انسان ، به عکس خیالاتش محدود است
من همیشه از مقابل گل ها مثل نسیم های مشوش عبور کرده ام
قدرت نداشته ام آن ها را بلرزانم . در دل شب ها مثل مهتاب بر آن ها تابیده ام . نخواسته ام وجاهت آسمانی آن ها پنهان بماند
کدام یک از این گل ها میتوانند در دامن خودشان یک پرنده ی غریب را پناه بدهند . من آشیانه ام را ، قلبم را ، روی دستش می گذارم
کی می تواند ابرهای تیره را بشکافد ، ظلمت ها را بر طرف کند و ناجورترین قلب ها را نجات بدهد ؟
عالیه ! تو ! تو می توانی
می دانی کدام ابرها ، کدام ظلمتها ؟ شب های درازی بوده اند که شاعر برای گل موهمی که هنوز آن را نمی شناخت خیال بافی می کرده است . ابرها موانعی بوده اند که مطلوبش را از نظرش دور می کرده اند
آن گل تو بودی . تو هستی . تو خواهی بود
چه قدر محبوبیت و مناعت تو را دوست می دارم . گل محجوب قشنگ من

نامه چهارم

مهربانم
ناچار باید بنویسم : وقتی داماد زیاده از حد مسلمان ، عروسش را ندیده از میان دخترهای حرم انتخاب می کند ، چشم هایش را می بندد ، مثل عروس در پستو ها مخفی می شود ، پی در پی ازپشت درها و پرده ها که تو در تو واقع شده اند برایش خبر می آورند . تمام اخبار راجع به مقدار زرینه و بضاعت عروس است . در صورتی که جمال و اخلاق از امور اعتباری است که بر حسب تفاوت طبایع تغییر می کند . گاهی هم جناب داماد از جمال و اخلاق عروس می پرسد . زن ها در عین این که از عروس غیبی وصف می کنند ، و داماد را به وجد می آورند ، شبیه به این است که آن جناب را مثل میمون می رقصانند
 هر مسلمانی که عروسی کرده است ، در عمرش یک دفعه رقصیده است . این امر اصولا بین داماد و عروس و بستگان آن ها یک نوع تجارت است که به اسم مواصلت انجام می گیرد . ولی طبیعت راه این تجارت را به شاعر نیاموخته است . او به جای نقدینه و زرینه قلبی را می خواهد که در آن بتواند آشیانه کند . در عوض ، قلبش را می سپارد. دو قلب خوب و یک جور می توانند با خوشی دائمی زندگی کنند . به طوری که پول نتواند آن خوشی را فراهم بیاورد
 هر وقت زناشویی را در نظر می گیرم آشیانه ی ساده و محقری را روی درخت ها به خاطر می آورم که دو پرنده ی هم جنس بدون این که به هم استبداد و زورگویی به خرج بدهند ، روی آن قرار گرفته اند
 پرنده ها چه طور هم جنسشان را انتخاب می کنند : بدون این که پدر و مادر برایشان رای بدهند ! به جای این که الفاظ دیگران بین آنها عقد ببندد ، قدری خودشان آواز می خوانند ، آن وقت محبت و یگانگی در بین آن ها این عقد را محکم می کند . شیرینی آن ها به شاخه های درخت ها چسبیده است . خودشان با هم می خورند . مسوول خورک دیگران نیستند . به جای اینه و قالی نمایش دادن ، بساط آشیانه شان را به کمک هم مرتب می کنند . راستی و دوستی دارند ، بعدها بچه هاشان هم با همان اخلاق آنها بزرگ می شوند
ولی به انسان خدا آن تقوی و شادی طبیعت را نداده است که مثل پرنده زندگی کند
بدبختانه ما انسانیم یعنی پرده ای بین طبیعت خاص ما و اشیا کشیده شده است و نمی خواهیم به دلخواه خودمان عادلانه پرواز کنیم. من می خواهم پرواز کنم . نمی خواهم انسان باشم ، چه قدر خوب و دلکش است این هوای صاف و آزاد این اراضی وسیع وقتی که یک پرنده از بالای آن می گذرد
 من از راه های دور می رسم در این دیار نابلد هستم . در کدام یک از این نقاط آشیانه ام را قرار بدهم . رفیق مهربان تو برای من کجا را تعیین خواهی کرد ؟
اخلاق مرا بسنج ، دستوربده . این است یک شاعر ناشناس . ولی کسانی که پول زیادی دارند بدجنسی زیادی هم دارند

نیما

نامه سوم

پرنده ی کوچک من
جسد بی روح عقاب بالای کمرهای کوه افتاده بود. یکی از پرنده های کوچک که خیلی مغرور بود به آن جسد نزدیک شد . بنای سخره و تحقیر را گذاشت . پر و بال بی حرکت او را با منقارش زیر و رو می کرد . وقتی که روی شانه ی آن جسد می نشست و به ریزه خوانی های خودش می پرداخت ، از دور چنان وانمود می شد که عقاب روی کمرها برای جست و جوی صید و تعیین مکان در آن حوالی سرش را تکان می دهد
 پادشاه توانای پرندگان ، یک عقاب مهیب از بالای قله ها به این بازی بچه گانه تماشا می کرد . گمان برد لاشه ای بی حرکت که به واسطه ی آن پرنده به نظر می اید جنبشی دارد ، یک عقاب ماده است
 متعاقب این گمان ، عقاب نر پرواز کرد . پرنده ی کوچک همان طور مغرورانه به خودش مشغول بود . سه پرنده ی غافل تر از او از دور در کارش تماشا می کردند . عقاب رسید و او را صید کرد
اگر مرا دشمن می پنداری چه تصور می کنی ؟ کاغذهای من که با آن ها سرسری بازی می کنی . به منزله ی بال و پر آن جسد بی حرکت است . همان طور که عقاب نر به آن جسد علاقه داشت ، من هم به آن کاغذها علاقه دارم . اگر نمی خواهی به تو نزدیک بشوم ، به آن ها نزدیک نشو
تو برای عقاب توانا که لیاقت و برتری او را آسمان در دنیا مقدر کرده است ، ساخته نشده ای
 پرنده ی کوچک من ! چرا بلند پروازی می کنی ؟
 بالعکس کاغذهای تو برای من ضرری نخواهد داشت ، عقاب ، کارش این است که صید کند ، شکست برای او نیست ، برای پرنده ای است که صید می شود. قوانینی که تو آن ها را می پرستی این شکست راتهیه کرده است . ولی من نه به آن قوانین ، نه به این نجابت به هیچ کدام اهمیت نمی دهم
 نه ! تو هرگز اجنبی و ناجور آفریده نشده ای ، به تو اعتنا نمی کنند . تو به التماس خودت را به آنها می چسبانی . اجنبی نیستی ، مثل آنها خیالات تو با بدی های زمین گنهکار سرشته است
 قدری حرف ، قدری ظاهر آرایی آن ها کافی است که تو را تسخیر کند
 در هر صورت اگر کاغذهای مرا در جعبه ی تو ببینند برای کدام یک از ما ضرر خواهد داشت ؟

عقاب


نامه دوم

به عالیه نجیب و عزیزم
می پرسی با کسالت و بی خوابی شب چه طور به سر می برم ؟ مثل شمع : همین که صبح می رسد خاموش می شوم و با وجود این ، استعداد روشن شدن دوباره در من مهیا است .
بالعکس دیشب را خوب خوابیده ام . ولی خواب را برای بی خوابی دوست می دارم . دوباره حاضرم . من هرگز این راحت را به آنچه در ظاهر ناراحتی به نظر می اید ترجیح نخواهم داد . در آن راحتی دست تو در دست من است و در این راحتی ... آه ! شیطان هم به شاعر دست نمی دهد ، مگر این که در این تاریکی شب ، خیالات هراسنک و زمان های ممتد ناامیدی را به او تلقین کند
بارها تلقین کرده است : تصدیق می کنم سالهای مدید به اغتشاش طلبی و شرارت در بسطی زمین پرواز کرده ام . مثل عقاب ، بالای کوه ها متواری گشته ام ، مثل دریا ، عریان و منقلب بوده ام . بدی طینت مخلوق ، خون قلبم را روی دستم می ریخت . پس با خوب به بدی و با بد به خوبی رفتار کرده ام ، کمکم صفات حسنه در من تبدیل یافتند : زودباوری ، صفا و معصومیت بچگی به بدگمانی ، خفگی و گناه های عیب عوض شدند .
آه ! اگر عذاب های الهی و شراره های دوزخ دروغ نبود ، خدا با شاعرش چه طور معامله می کرد
 حال ، من یک بسته ی اسرار مرموزم ، مثل یک بنای کهنه ام که دستبردهای روزگار مرا سیاه کرده است . یک دوران عجیب خیالی در من مشاهده می شود . سرم به شدت می چرخد . برای این که از پا نیفتم ، عالیه ، تو مرا مرمت کن
راست است : من از بیابان های هولنک و راه های پر خطر و از چنگال سباع گریخته ام . هنوز از اثره ی آن منظره های هولنک هراسانم
چرا ؟ برای این که دختر بی وافیی را دوست می داشتم ، قوه ی مقتدره ی او بی تو ، وجه مشابهت را از جاهای خوب پیدا می کند
 پس محتاجم به من دلجویی بدهی . اندام مجروح مرا دارو بگذاری و من رفته رفته به حالت اولیه بازگشت کنم
گفته بودم قلبم را به دست گرفته با ترس و لرز آن را به پیشگاه تو آورده ام . عالیه ی عزیزم ! آن چه نوشته ای ، باور می کنم . یک مکان مطمئن به قلب من خواهی داد . ولی برای نقل مکان دادن یک گل سرمازده ی وحشی ، برای این که به مرور زمان اهلی و درست شود ، فکر و ملایمت لازم است .
چه قدر قشنگ است تبسم های تو
چه قدر گرم است صدای تو وقتی که میان دهانت می غلتد
کسی که به یاد تبسم ها و صدا و سایر محسنات تو همیشه مفتون است

نیما


نامه اول

عزیزم
 
قلب من رو به تو پرواز می کند
مرا ببخش ! از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایت ها به مکافات آن رخ می دهد چشم بپوشان ؟ اگر به تو «عزیزم» خطاب کرده ام ، تعجب نکن . خیلی ها هستند که با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار می کنند . عارضات زمان ، آن ها را نمی گذارد که از قلبشان اطاعات داشته باشند و هر اراده ی طبیعی را در خودشان خاموش می سازند .
اما من غیر از آن ها و همه ی مردم هستم . هر چه تصادف و سرنوشت و طبیعت به من داده ، به قلبم بخشیده ام . و حالا می خواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم و این خیال مدت ها است که ذهن مرا تسخیر کرده است
می خواهم رنگ سرخی شده ، روی گونه های تو جا بگیرم یا رنگ سیاهی شده ، روی زلف تو بنشینم
 
من یک کوه نشین غیر اهلی ، یک نویسنده ی گمنام هستم که همه چیز من با دیگران مخالف و تمام ارده ی من با خیال دهقانی تو ، که بره و مرغ نگاهداری می کنید متناسب است
 
بزرگ تر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم ، به تو خواهم گفت چه طور
 
اما هیهات که بخت من و بیگانگی من با دنیا ، امید نوازش تو را به من نمی دهد ، آن جا در اعماق تاریکی وحشتنک خیال و گذشته است که من سرنوشت نامساعد خود را تماشا می کنم
دوست کوه نشین تو
نیما

دلیل

دلیل دلتنگی

گاه دلتنگ می شوم دلتنگتر از همه ی دلتنگی ها گوشه ای می نشینم و حسرت ها را می شمارم و باختن ها را و...وصدای شکستن ها را و وجدانم را محاکمه می کنم.....من کدام قلب را شکستم و کدام امید را ناامید کردم وکدام احساس را له کردم وکدام خواهش را نشنیدم و.....وبه کدام دلتنگی خندیدم که این چنین دلتنگم؟

با تشکر از شمیلای عزیز

دلم گرفته

دلم گرفته امشب مثل هوای برفی نه خنده ای نه شوری نه قصه ای نه حرفی.

 ای روح مهربانی آیینه ی صداقت فردای روشن من

مدیون چشمهایت ای روح مهربانی آیینه ی صداقت فردای روشن من

مدیون چشمهایت آیینه شو مکدر از باغ آتشینم با یاد رویت امشب بیدار می نشینم

با یاد تو امیدی در چشم من درخشید

 باران شوق آمد دنیا دوباره خندید

خورشید رفته در خواب ای ماه من کجایی

با تشکر از شمیلا

آغوش کوچه باز است تا از سفر بیایی خورشید رفته در خواب ای ماه من کجایی

آغوش کوچه باز است تا از سفر بیایی