بنفشه زلف من ای سر و قد نسرین تن
که نیست چون سر زلف بنفشه و سوسن
بنفشه زی تو فرستادم و خجل ماندم
که گل کسی نفرستد بهدیه زی گلشن
بنفشه گرچه دلاویز و عنبر آمیز است
خجل شود بر آن زلف همچو مشک ختن
چو گیسوی تو ندارد بنفشه حلقه و تاب
چو طره تو ندارد بنفشه چین و شکن
گل و بنفشه چو زلف و رخت به رنگ و به بوی
کجاست ای رخ و زلفت گل و بنفشه من
به جعد آن نکند کاروان دل منزل
به شاخ این نکند شاهباز جان مسکن
بنفشه در بر مویت فکنده سر درجیب
گل از نظاره رویت دریده پیراهن
که عارض تو بود از شکوفه یک خروار
که طره تو بود از بنفشه یک خرمن
بنفشه سایه ز خورشید افکند بر خک
بنفشه تو به خورشید گشته سایه فکن
ترا به حسن و طراوت جز این نیارم گفت
که از زمانه بهاری و از بهار چمن
نهفته آهن در سنگ خاره است ترا
درون سینه چونگل دلی است از آهن
اگر چه پیش دو زلفت بنفشه بی قدراست
بسان قطره به دریا و سبزه در گلشن
بنفشه های مرا قدر دان که بوده شبی
بیاد موی تو مهمان آب دیده من
بنفشه های من از من ترا پیام آرند
تو گوش باش چو گل تا کند بنفشه سخن
که ای شکسته بهای بنفشه از سر زلف
دل رهی را چون زلف خویشتن مشکن
نه به شاخ گل نه به سرو چمن پبچیده ام
شاخه تکم بگرد خویشتن پیچیده ام
گرچه خاموشم ولی آهم بگردون می رود
دود شمع کشته ام در انجمن پیچیده ام
می دهم مستی به دلها گر چه مستورم ز چشم
بوی آغوش بهارم در چمن پیچیده ام
جای دل در سینه صد پاره دارم آتشی
شعله را چون گل درون پیرهن پیچیده ام
نازک اندامی بود امشب در آغوشم رهی
همچو نیلوفر بشاخ نسترن پیچیده ام
یادداشت ششم
و اما امروز :
۸ اردیبهشت
تنها هستم . و هنگام تنهایی همه چیز برایم بوی غریبی می دهد . طعم بی نوایی . همه ام بیگانه می شود .
غریبه تر از غریبه . هیچ چیز به فریادم نمی رسد . حتی اندوخته های ریاضی گونه . در برهوت نشسته ام . در لاهوت دست و پا می رنم . همه چیز بوی نفرت می دهد . بوی قساوت . بوی تند حقارت . بوی اسارت . خودم مانده ام و خودم . آهسته نجوا می کنم . چیزی می خواهم . چیزی که غریبه نیست . آشنا تر از همیشه . چیزی سبز و ریشه دار . که خانه اش همین نزدیکی است . و می آیم و عاشقانه هایم را می خوانم و و آنگاه همه چیز و همه کس برایم از عشق حکایت می کند از محبت بی اختیار و بی دلیل . دیگر با عشق بیم هیچ دردی نیست . بارانی می آید و هستی ام را از آلودگی ها از نفرت ها قساوت ها و حقارت ها و اسارت ها پاکم می کند . به مانند شاخه های خمیده ی پر بار درخت سیب دشت آرزوهایم افتاده می شوم و چه چیز زیباتر آز آن که من به مانند آرزوهایم شوم . و من دیگر من نباشم . آن من تنها نباشم .
بی روی تو،راحت ز دل زار گریزد/ چون خواب که از دیده ی بیدار گریزد/
در دام تو یک شب دلم از ناله نیاسود/ آسودگی از مرغ گرفتار گریزد/
از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست/ سرگشته نسیم، از گل و از خار گریزد/
ای دوست بیازار مرا،هر چه توانی/ دل نیست اسیری که ز آزار گریزد/
زین بیش رهی،ناله مکن در بر آن شوخ/ ترسم که ز نالیدن بسیار گریزد/.
شب از نیمه گذشته است،
اما هنوز به صبح بسیار مانده.
روز که می رفت حرف تازه ای برای گفتن نداشت.
خورشید غروبش را در پس ابری نهان کرد،
و عاشقان بهانه های بسیار برای دلتنگی داشتند.
حالا شب از نیمه گذشته است دیگر.
خون را از افق آسمان شسته اند،
و کس خورشیدی را به انتظار نیست،
جز خورشید که تصویری مبهم از کاسه ای مسین
در رویای زربافت خود می بیند،
و سیاووشی که نگاهش در کاسه ی مس خونین است.