شب های سیاه
چه شب مرموزی است
نیست از هیچ کس آوازی
نیست دیگر خبر از دنیایی
نیست با من هوسی رویایی
نیست اشکی به رخ دلداری .
اشک ها خشکیده. قلب ها بی رنگ اند .
تپش نبض بهار بی رنگ است .
های هایی ز گلو می آید .
سخن از نا مردی است .
از غم چهره من .
که ز نامردی ایام سیاه و زرد است .
مثل آن شب .
شب مرموز . شب بیهوده .
می ماند به راه
تا سپیده دم
بیداری
فکر کردن به آن قصه بزرگ .
در راه عشقی کهنخ و بی پایان .
که به فردایش امید واریم .
عشقی فراتر از همه دنیا ها .
همه لذت ها .
سواری بر اسبی می تازد .
بی فکر .
در عالمی دور .
در واپسین گام هایش
با چهره بر افروخته
به انتهای راه می اندیشد .
و با تمام قوا می کوشد .
تا خود را اثبات کند .
پس می ماند بر صفحه هستی .
تا سپیده دم تبسم ها .
راه بی انتها
در کوچه باد می آید .
و او در چها راهی نا معلوم ایستاده است .
سایه درختان مانند آدم هایی در حال رقصند .
اما او را دست هایی به پیش می کشند .
غبار پژمردگی بر چهره اش نشسته است
فکر می کند :
سکوت سکوت . صدایی به گوش نمی رسد .
شب عزا دار است . اخمو و گریان .
و ستارگان نور نمی افشانند .
گنگی عقل . فکر ء حس ء
لحظه ها برایش مفهومی ندارند .
سکوت و تاریکی او را وادار به گوش دادن زمزمه باد می کند .
احساسش بر او غلبه می کند .
و بارانی سیل آسا
از دیدگانش سرازیر می شود .
باز می اندیشد .
چه کسی او را صدا خواهد زد ؟!
می بینی که همه چیز را از دست داده ام ء
غرق شده ام . در عشق غوطه ور
دیگر چیزی حس نمی کنم .
نمی دانم آیا هستم ء میخورم ء نفس می کشم ء صحبت می کنم ء تنها می دانم که
دوستت دارم .
شاید پیش از آنکه تو را دیده باشم به تو تعلق داشته ام .
شاید زندگی ام هنگامی که شکل می گرفت به تو وعده داده شده بود .
نام تو با آشفتگی غیر منتظره ای یاد آور این نکته بود و روحت برای اینکه آنرا
در من بیدار کند آنرا از من پنهان کرد .
دوستت داشتم ء دوستت داشتم .
به خاطر چشمانت لبانت و صدایت . . .
از صمیم قلبدوستت داشتم ء
دوستت داشتم همچون ماه تابانء
همچون اشعه آفتاب سپیده دمان ء
دوستت داشتم چون سرنوشت پر آشوبم . وینست الکساندر
تمام مردم بایستی به عشق ببالند و آنرا بستایند ء
من کسی را می ستایم که به عشق وابسته است ء
من نیز دلم زنده به عشق است
و اکنون برای همیشه قدرت عشق و شهامتش را که همیشه بسیار افزون تر از توان من بوده می ستایم . افلاطون