و اما امروز
من امروز عصبی هستم
از خودم
از تو
از او
از همه
از همه چیز
اما
تنها امید . . .
شاید فردا روز زیباتری باشد
و اما امروز
۱۳ تیر تولد علی
دیدی آخرشم اینقد غصه روز تولدتو خوردم که تموم شد و یادم رفت بیام تو وبلاگم واست یه تبریک خوشگل بذارم و خوشحالت کنم!
دیدی اینقد سرم شلوغ شد و حواسم همه جا رفت الا به وبلاگم که بیام و یه تبریک که این همه مدت انتظارشو می کشیدم بذارم !
دیدی اینقد تو گوشه کنارای ذهنم دنبال یه جمله فقط یه جمله گشتم اما هر چی بیشتر گشتم کمتر تونستم بنویسم
چرا همیشه همه چی اونجور می شه که ما اصلا فکرشو نمی کنیم ؟
این هم از اون علامت سوالهای پر رنگ ذهنمه که هیچ وقت جوابی براش پیدا نمی شه ؟ !
فدای سرت اصلا مهم نیست مهم اینه که من اولین نفری بودم که بهت تبریک گفتم
و تو هم که نه اعتراضی و نه شکایتی که چرا تو وبلاگت یه خطم از من ننوشتی . . .
به عاشقیمون قسم که می تونم تابستون و پاییز و زمستون و بهار دیگه هم
وفاداری کنم و تولد های بعدیت جشن بگیرم و بگیرم و بگیرم و . . . تا . . .
فعلا فقط می گم با یه روز تاخیر تولدت لمس بودنت مبارک
شیطان
اندازه یک حبه قند است
گاهی می افتد توی فنجان دل ما
حل می شود آرام آرام
بی انکه اصلا ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آنرا
ان چای شیرین را
شیطان زهر اگین دیرین را
ان وقت او
خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند انجا
او می شود من
****
طعم دهانم تلخ تلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تار و پودم
این لکه ها چیست ؟
بر روح سرتا پا کبودم
ای وای پیش از انکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای انکه داروخانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می اید
اما بگو
کی می رود این درد و کی درمان می اید
*****
شب بود اما
صبح امده این دور و برها
این رد پای روشن اوست
این بال و پرها
***
لطفت برایم نسخه پیچید
یک شیشه شربت اسمان
یک قرص خورشیذ
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از یاد خدا باید بنوشم
عرفان نظر آهاری
و اما امروز:
(برگی از دفتر خاطرات)
حس آسودگی
پس از یک آزمون سخت.
حس آرامش
پس از یک موفقیت.
حس غرور
از اینکه دوست داشته می شوی
حس ملسی نسیم
هنگامی که بر پشت بام
خانه پدری غلت می زنی.
حس خوب رویا
در خوابی پس از خستگی ها .
همه این ها را من امروز
حس کردم
در یک روز بهاری از جنس تابستان
دوستم دارد !! چقدر بایستی عزیز باشم ! چقدر . . . چقدر خودم را می ستایم
از آن زمان که او مرا دوست دارد .
و اما امروز
حتی آفتاب این روز های گرم
هم نتوانست یخ اندیشه هایم را اب کند
اما
عشق چرا !!