عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

یادداشت نوزدهم

و اما امروز

من امروز عصبی هستم

از خودم

از تو

از او

از همه

از همه چیز 

اما

تنها امید . . .

 

شاید فردا روز زیباتری باشد

 

 

یادداشت هجدهم:تولد تو

و اما امروز

۱۳ تیر تولد علی

دیدی آخرشم اینقد غصه روز تولدتو خوردم که تموم شد و یادم رفت بیام تو وبلاگم واست یه تبریک خوشگل بذارم و خوشحالت کنم!

دیدی اینقد سرم شلوغ شد و حواسم همه جا رفت الا به وبلاگم که بیام و یه تبریک که این همه مدت انتظارشو می کشیدم بذارم !

دیدی اینقد تو گوشه کنارای ذهنم دنبال یه جمله فقط یه جمله گشتم اما هر چی بیشتر گشتم کمتر تونستم بنویسم

چرا همیشه همه چی اونجور می شه که ما اصلا فکرشو نمی کنیم ؟

این هم از اون علامت سوالهای پر رنگ ذهنمه که هیچ وقت جوابی براش پیدا نمی شه ؟ !

فدای سرت اصلا مهم نیست مهم اینه که من اولین نفری بودم که بهت تبریک گفتم

و تو هم که نه اعتراضی و نه شکایتی که چرا تو وبلاگت یه خطم از من ننوشتی  . . .

به عاشقیمون قسم که می تونم  تابستون و پاییز و زمستون و بهار دیگه هم

وفاداری کنم و تولد های  بعدیت جشن بگیرم و بگیرم و بگیرم و . . . تا . . .

فعلا فقط می گم با یه روز تاخیر تولدت لمس بودنت مبارک

 

 

 

شیطان

شیطان
اندازه یک حبه قند است
گاهی می افتد توی فنجان دل ما
حل می شود آرام آرام
بی انکه اصلا ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آنرا
ان چای شیرین را
شیطان زهر اگین دیرین را
ان وقت او
خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند انجا
او می شود من
****
طعم دهانم تلخ تلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تار و پودم
این لکه ها چیست ؟
بر روح سرتا پا کبودم
ای وای پیش از انکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای انکه داروخانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می اید
اما بگو
کی می رود این درد و کی درمان می اید
*****
شب بود اما
صبح امده این دور و برها
این رد پای روشن اوست
این بال و پرها
***
لطفت برایم نسخه پیچید
یک شیشه شربت اسمان
یک قرص خورشیذ
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از یاد خدا باید بنوشم

عرفان نظر آهاری

یادداشت هفدهم

و اما امروز:

(برگی از دفتر خاطرات)

حس آسودگی

پس از یک آزمون سخت.

حس آرامش

پس از یک موفقیت.

حس غرور

از اینکه دوست داشته می شوی

حس ملسی نسیم

هنگامی که بر پشت بام

خانه پدری غلت می زنی.

حس خوب رویا

در خوابی پس از خستگی ها .

همه این ها را من امروز

حس کردم

در یک روز بهاری از جنس تابستان

 

عاشقانه

دوستم دارد !! چقدر بایستی عزیز باشم ! چقدر . . . چقدر خودم را می ستایم

از آن زمان که او مرا دوست دارد .

پنجره

یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
سرشار میکند
و میشود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
من از دیار عروسکها می ایم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میز های مدرسه مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند
من از میان
ریشه های گیاهان گوشتخوار می ایم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
دردفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
 و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانه عشق مرا
با دستمال تیره قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود هیچ چیز بجز تیک تک ساعت دیواری
دریافتم باید باید باید
دیوانه وار دوست بدارم
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت
کنون نهال گردو
آن قدر  قد کشیده که دیوار رابرای برگهای جوانش
 معنی کند
از اینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
ایا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنها تر از تو نیست ؟
پیغمبران رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند ؟
این انفجار های پیاپی
و ابرهای مسموم
ایا طنین اینه های مقدس هستند ؟
ای دوست ای برادر ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس
همیشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
ایا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خک شد جوانی من بود ؟
ایا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم ؟
حس میکنم که وقت گذشته ست
حس میکنم که لحظه سهم من از برگهای تاریخ است
حس میکنم که میز فاصله ی کاذبی است در میان گیسوان من و دستهای این غریبه ی غمگین
حرفی به من بزن
ایا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟
حرفی بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم
فروغ فرخزاد

یادداشت شانزدهم

و اما امروز

حتی آفتاب این روز های گرم

هم نتوانست یخ اندیشه هایم را اب کند

اما

عشق چرا !!