نگرانی یار
در دل برای نگرانی های تو نگرانم .
با افکاری مغشوش و به هم ریخته
به خواب مب روم .
در سر آرزوی با تو بودن
مرا وادار می کند لحظه ای آرام بگیرم .
فکر رسیدن به تو
که به پاکی آسمان آبی و
به لطافت بهار می ماند
امید زندگی را در من شکوفا می کند
تا در لحظات زندگی کنم
و حیات را دوباره حس کنم
برای من بزرگی
ای بزرگوار با من و برای من بخوان .
با من بگو وحشت چشمانت از برای چیشت ؟
و چه کسی تو را اینگونه شکنجه وار می کشد .
ای بزرگ مرد
ای نهایت در تو
با من بمان
تا به ابد . . .