عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

نیما یوشیج

نام: علی اسفندیار ی

لقب : نیما

تولد : 1274 ه ق

وفات : 1338 ه ق

آثار : دیوان اشعار

 

شرح حال نیما به قلم خودش:

در سال 1274 ه‍ ش، ابراهیم نوری، مرد شجاع و عصباین از افراد یکی از دودمانهای قدیمی شمال ایران محسوب می شد، من پسر بزرگ او هستم. پدرم در این ناحیه به زندگانی کشاورزی و گله داری خود مشغول بود

در پاییز همین سال، زمانی که او درحفظ الراس ییلاقی خود «یوش» منزل داشت، من به دنیا آمدم. نسل من از طرف جدّه به گرجی های متواری در این سرزمین میرسد. زندگی پدر من در بین شبانان و ایلخی بانان گذشت که به هوای چراگاه به نقاط دور، ییلاق قشلاق می کنند و شب بالای کوهها ساعات طولانی با هم به دور آتش جمع می شوند.

از تمام دوران کودکی خود، به جز زد و خوردهای وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچ نشینی و تفریحات ساده آنها در آرامش یکنواخت و کور و بی خبر از همه جا، چیزی به خاطر ندارم. در همان دهکده که متولد شدم خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده یاد گرفتم. او مرا در کوچه باغها دنبال می کرد و به باد شکنجه می گرفت، پاهای نازک مرا به درختهای ریشه و گزنه دار می بست، با ترکه های بلند می زد و مرا مجبور می کرد به از بر کردن نامه هایی که معمولا اهل خانواده های دهاتی به هم می نویسند و خودش آنها را به هم چسبانیده و برای من طومار درست کرده بود.

اما یک سال که به شهر آمده بودم اقوام نزدیک من مرا به همپای برادر از خود کوچکترم، «لادبن»، به یک مدرسه کاتولیک فرستادند. آن وقت این مدرسه در تهران به مدرسه عالی «سن لویی» شهرت داشت.

دوره تحصیل من از اینجا شروع می شود. سالهای اول زندگی مدرسه من به زد و خورد با بچه ها گذشت. وضع رفتار و سکنات من، کناره گیری و حجبی که مخصوص بچه های تربیت شده در بیرون شهر است، موضوعی بود که در مدرسه مرا مورد تمسخر قرار می داد. هنر من خوب پریدن و با رفیقم حسین پژمان، فرار از محوطه مدرسه بود. من در مدرسه خوب کار نمی کردم، فقط نمرات نقاشی به داد من می رسید. اما بعدها در مدرسه مراقبت و تشویق یک معلم خوشرفتار به اسم «نظام وفا» که شاعر بنام امروز است مرا به شعر گفتن تشویق کرد

این تاریخ مقارن بود با زمانی که جنگهای بین المللی ادامه داشت. من در آن وقت اخبار جنگ را به زبان فرانسه می توانستم بخوانم. شعرهای من در آن وقت به سبک خراسانی بود که همه چیز در آن یکجور و به طور کلی دور از طبیعت واقع و کمتر مربوط با خصایص زندگی مشخص گوینده، وصف می شود.

آشنایی با زبان خارجی راه تازه ای پیش پای من گذاشت، ثمره کاوش من در این راه بعد از جدایی از مدرسه و گذرانیدن دوران دلدادگی به اینجا می انجامد که ممکن است در منظومه «افسانه» من دیده شود. قسمتی از این منظومه در روزنامه ها توسط دوست بزرگوار من میرزاده عشقی چاپ شد. ولی قبلا در سال 1300 ه‍ ش منظومه ای بنام «قصه رنگ پریده» انتشار داده بودم.

من پیش از آن شعری در دست نداشتم. در پائیز سال 1301 ه‍ ش نمونه دیگر از شیوه کار خود، «ای شب» را که پیش از این تاریخ سروده بودم و دست به دست خوانده و رانده شده بود، در روزنامه هفتگی نوبهار دیدم

شیوه کار در هر کدام از این قطعات نیز زهرآگینی، مخصوصا در آن زمان، به طرفداران سبک قدیم بود. طرفداران سبک قدیم آنها را قابل درج و انتشار نمی دانستند. با وجود آن در سال 1301 ه‍ ش بود که اشعار من در صفحات زیاد منتخبات آثار شعران معاصر را پر کرد. عجب آنکه نخستین منظومه من «قصه رنگ پریده» هم که از آثار بچگی من به شمار می آید، جزو مندرجات این کتاب و در بین نام آن همه ادبای ریش و سبیل دار خوانده می شد و به طوری قرار گرفته بود که شعرا و ادبا را نسبت به من و مولف دانشمند کتاب (هشترودی زاده) خشمناک می ساخت مثل اینکه طبیعت آزاد پرورش یافته من در هر دوره از زندگی من باید با زد و خورد مواجه باشد

در اشعار آزاد من وزن و قافیه به حساب دیگر گرفته می شوند. کوتاه و بلند شدن مصرعها در آنها بنا بر هوس و فانتزی نیست. من برای بی نظمی هم به نظمی اعتقاد دارم، هر کلمه من از روی قاعده دقیق به کلمه دیگر می چسبد. شعر آزاد سرودن برای من دشوارتر از غیر آن است.

مایه اصلی اشعار من، رنج است. به عقیده من گوینده واقعی باید آن مایه را داشته باشد. من برای رنج خود شعر می گویم. فُرم و کلمات و وزن و قافیه، در همه وقت، برای من ابزارهایی بوده اند که مجبور به عوض کردن آنها بوده ام تا با رنج من و دیگران بهتر سازگار باشد.

در دوره زندگی خود من هم از جنس رنجهای دیگران سهم هایی هست به طوری که من بانوی خانه دار و بچه دار و ایلخی بان و چوپان ناقابلی نیستم، بر این جهت وقت پاکنویس کردن برای من کم است اشعار من متفرق به دست مردم افتاده و یا در خارج کشور به توسط زبانشناسها خوانده می شود. فقط از سال 1317 ه‍ ش به بعد جزو هیات تحریریه مجله موسیقی بوده ام و به حمایت دوستان خود در این مجله اشعار خود را مرتباً انتشار داده ام.

من مخالف بسیار دارم چون خودِ من هم به طور روزمره دریافته ام، مردم همه باید روزمره دریابند. این کیفیت تدریجی نتیجه کار من است. مخصوصا بعضی از اشعار مخصوص تر به خود من برای کسانی که حواس جمع در عالم شاعری ندارند. مبهم است. اما انواع شعرهای من زیادند. چنانکه دیوانی به زبان مادری خود به اسم «روجا» دارم. می توانم بگویم من به رودخانه شبیه هستم که از هر کجای آن لازم باشد، بدون سرو صدا می توان آب برداشت. خوش آیند نیست اسم بُردن از داستانهای منظم خود به سبکهای مختلف که هنوز بدست مردم نیامده است.

باقی شرح حال من این می شود:

«زیادی می نویسم، کم انتشار می دهم، و این وضع مرا از دور تنبل جلوه می دهد.»

علی اسفندیاری در سال 1300 ه‍ ش نام مستعار «نیما یوشیج» را برای خود برگزید، در بهار 1305 ه‍ ش پدر نیما درگذشت و او اداره زندگی را به عهده گرفت. در همین سال با عالیه جهانگیری «از خانواده میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل» ازدواج کرد و نتیجه این ازدواج پسری بود به نام «شراگیم».

نیما در سیزدهم دی ماه 1338 ه‍ ش پس از یک دوره کسالت ممتد درگذشت

پسر نیما لحظات آخر زندگی پدرش را چنین وصف می کند:

مادرم یازده شب بود که نخوابیده بود. نیما بدجوری مریض بود. من کلاس چهارم دبیرستان بودم. می دیدم مادرم از پا در آمده آن شب به مادرم گفتم: بخوابد، خودم از نیما پذیرایی می کنم. مادرم خوابید، نیما هم خوابیده بود. بی حال بود. من نشستم به کشیدن طرحی ازچهره ویکتور هوگو بعد نیما را صدا زدم. پرسیدم: نقاشی خوب است یا بد؟

بلند شد نگاهی کرد و گفت: باشد صبح، صبح همه چیز را بهتر می شود دید. اما نه نقاشی مرا دید و نه صبح را.

این آخرین شعر شفاهی نیما بود. شب چند بار صدایم کرد که بروم کنارش، بغلم کرد. بغل کردنش وحشت آور بود ترسیدم، مادرم را صدا زدم. نیما از حال رفت، چند بار صدایش زدم، سرش را بلند کرد، گفت: «ها؟» و این آخرین کلمه ای بود که از او شنیدم ... »

قسمتی از نامه نیما به مادرش:

مکرر پیغام می دهید و کاغذ می نویسید که چرا جواب نمی دهم من این ادعا را دارم که چرا باعث تولد وجود من شده اید تا من در این دنیا اینقدر رنج بکشم و با  انواع فکرهای عجیب، خودم را فریب دهم .

اگر جرأت و قوت پهلوانی، نژاد من نبود گمان نمی بردم که تاکنون باقی می ماندم

با یک دست لباس کهنه در کوچه ها راه می روم اگر یک فُکُلْ می بستم و مقید بودم چه می کردند؟

من ده تومان از پولی را که برای خریدن اتومبیل قرض گرفته بودم شخصا به وکیل دعاوی خود دادم.

خان دایی که از این ماجرا خبر داشت، باید می گفت، که این مبلغ جزو صورت نیاید.  خانه ای که من از آن هیچ ندیده ام. خیال می کنم اصلا همچو خانه ای وجود ندارد، دنیا خانه من است.

 

قسمتی از نامه اش به عالیه (همسرش):

عالیه عزیزم

میل داشتم پیش تو باشم

چه فایده که شمع افسرده، خانه ات را روشن نخواهد کرد, بلکه حالت حزن انگیزی به آشیانه تو خواهد داد

عالیه! چه وقت مهتاب می تابد

افسوس همه جا سیاه است. ولی تو نباید سیاه بپوشی، خوب نیست، خواهی گفت به موهومات معتقدم.

بدبختی شخص را اینطور می کند. درد آدم را به خدا می رساند دیشب دست سیاهی  به سینه ام فشار می داد. چرا دیوانه را در وسط شب هم آسوده نمی گذاشتند .

 از به مادرم پناه بردم. عجب پناهی، به راه افتادم، پاهایم می لرزید. سایه یک درخت شمشاد مرا به وحشت می انداخت .

.عالیه! عمر گل کوتاه است

.پس بامن مهربان و وفادار باش

 

چند بیتی از سروده های نیما یوشیج

برخلاف یاوه مردم

پیش چشم من ولیکن

نگذرد چیزی بدون سوز

می کشم تصویر آن را،

یاد من می آید از آن روز

چراغ صبح می سوزد به راه دور، سوی او نظر با من

بخوان ای همسفر با من

کنون که گل نمی خندد

کنون که باد از خاروخش هر آشیان که گشت ویرانه

به روی شاخه «مازو» ی پیری

به روی شاخه «مازو» ی پیری

به نفرت تار می بندد

زندگی در شهر فرساید مرا

صحبت شهری بیازارد مرا

خوب دیدم شهر و کارِ اهلِ شهر

زین تمدن خلق درهم اوفتاد

آذین بر وحشت اعصار باد

بنده تنهاییم تا زنده ایم

گوشه ای دور از همه جوییده ام

من یکی خونین دلم شوریده حال

که شد آخر عشق جانم راوبال

من چه گمنامم و تنها ستم،

گوییا یکباره ناپیداستم

اولین بار است اینک، انجمن

شمه ای می خواند از اندوه من

شرح عشق و شرح ناکامی و درد

قصه رنگ پریده، خون سرد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد