A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel
درباره من
می دانم که توصیف مشخصی از عشق مشکل است
اما چیزی که می توان در مورد آن گفت این است که در ذات انسان نوعی شور و علاقه به نظم دادن وجود دارد .
در روح و روان انسان ها نوعی محبت و در جسم آنها تمایلی پنهان و ظریف به در اختیار داشتن آنچه با تمام رازهایش دوستش دارد وجود دارد .
عشق تنها یک نقطه نورانی است و دیگر هیچ ء که به نظر می رسد بر زمان مسلط می شود .
کمتر روزی به چشم می خورد که عشقی در آن وجود نداشته باشد .
لیکن تا زمانی که عشق هست روشنایش را بر تمام گذر زمان که پشت سر یا پیش رو دارد می گستراند . این نور بر هر کسی که بخواهد عشق را دنبال کند می تابد .همیشه دوست داریم در مورد آنچه که دوست داریم حرف بزنیم و در مورد چیز های بسیار معنوی چیزی جز نوشتن برای گفتن نداریم .
من قبل ها نیز از عشق سخن گفتم
اما نمی دانم آنچه را که گفتم چه بوده
حس می کنم می توانستم سالم زندگی کنم دزد باشم و یا آشوبگر
اما اکنون عاشقم از صمیم قلب
ادامه...
به عالیه نجیب و عزیزم می پرسی با کسالت و بی خوابی شب چه طور به سر می برم ؟ مثل شمع : همین که صبح می رسد خاموش می شوم و با وجود این ، استعداد روشن شدن دوباره در من مهیا است . بالعکس دیشب را خوب خوابیده ام . ولی خواب را برای بی خوابی دوست می دارم . دوباره حاضرم . من هرگز این راحت را به آنچه در ظاهر ناراحتی به نظر می اید ترجیح نخواهم داد . در آن راحتی دست تو در دست من است و در این راحتی ... آه ! شیطان هم به شاعر دست نمی دهد ، مگر این که در این تاریکی شب ، خیالات هراسنک و زمان های ممتد ناامیدی را به او تلقین کند بارها تلقین کرده است : تصدیق می کنم سالهای مدید به اغتشاش طلبی و شرارت در بسطی زمین پرواز کرده ام . مثل عقاب ، بالای کوه ها متواری گشته ام ، مثل دریا ، عریان و منقلب بوده ام . بدی طینت مخلوق ، خون قلبم را روی دستم می ریخت . پس با خوب به بدی و با بد به خوبی رفتار کرده ام ، کمکم صفات حسنه در من تبدیل یافتند : زودباوری ، صفا و معصومیت بچگی به بدگمانی ، خفگی و گناه های عیب عوض شدند . آه ! اگر عذاب های الهی و شراره های دوزخ دروغ نبود ، خدا با شاعرش چه طور معامله می کرد حال ، من یک بسته ی اسرار مرموزم ، مثل یک بنای کهنه ام که دستبردهای روزگار مرا سیاه کرده است . یک دوران عجیب خیالی در من مشاهده می شود . سرم به شدت می چرخد . برای این که از پا نیفتم ، عالیه ، تو مرا مرمت کن راست است : من از بیابان های هولنک و راه های پر خطر و از چنگال سباع گریخته ام . هنوز از اثره ی آن منظره های هولنک هراسانم چرا ؟ برای این که دختر بی وافیی را دوست می داشتم ، قوه ی مقتدره ی او بی تو ، وجه مشابهت را از جاهای خوب پیدا می کند پس محتاجم به من دلجویی بدهی . اندام مجروح مرا دارو بگذاری و من رفته رفته به حالت اولیه بازگشت کنم گفته بودم قلبم را به دست گرفته با ترس و لرز آن را به پیشگاه تو آورده ام . عالیه ی عزیزم ! آن چه نوشته ای ، باور می کنم . یک مکان مطمئن به قلب من خواهی داد . ولی برای نقل مکان دادن یک گل سرمازده ی وحشی ، برای این که به مرور زمان اهلی و درست شود ، فکر و ملایمت لازم است . چه قدر قشنگ است تبسم های تو چه قدر گرم است صدای تو وقتی که میان دهانت می غلتد کسی که به یاد تبسم ها و صدا و سایر محسنات تو همیشه مفتون است