A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel
درباره من
می دانم که توصیف مشخصی از عشق مشکل است
اما چیزی که می توان در مورد آن گفت این است که در ذات انسان نوعی شور و علاقه به نظم دادن وجود دارد .
در روح و روان انسان ها نوعی محبت و در جسم آنها تمایلی پنهان و ظریف به در اختیار داشتن آنچه با تمام رازهایش دوستش دارد وجود دارد .
عشق تنها یک نقطه نورانی است و دیگر هیچ ء که به نظر می رسد بر زمان مسلط می شود .
کمتر روزی به چشم می خورد که عشقی در آن وجود نداشته باشد .
لیکن تا زمانی که عشق هست روشنایش را بر تمام گذر زمان که پشت سر یا پیش رو دارد می گستراند . این نور بر هر کسی که بخواهد عشق را دنبال کند می تابد .همیشه دوست داریم در مورد آنچه که دوست داریم حرف بزنیم و در مورد چیز های بسیار معنوی چیزی جز نوشتن برای گفتن نداریم .
من قبل ها نیز از عشق سخن گفتم
اما نمی دانم آنچه را که گفتم چه بوده
حس می کنم می توانستم سالم زندگی کنم دزد باشم و یا آشوبگر
اما اکنون عاشقم از صمیم قلب
ادامه...
عالیه عزیزم اغلب ، بلکه بالعموم ، با زن طوری معامله می کنند که نمی خواهند زن ها با آن ها آن طور معامله کنند آن ها زن را مثل یک قالی می خرند . آن قالی را با کمال اقتدار و بی قیدی زیر پایشان می اندازند . پایمال می شود و بالاخره بدون تعلق خاطر آن را به دیگران می فروشند ! زن هم ، همین طور خلفا زن را می فروختند . مسلمان ها او را در زیرحجاب حبس می کنند . قوانین حاضر برای سرکوبی و انقیاد و آرا مخصوص دیگر دارد . من نمی دانم چرا ولی می دانم چرا نمی توانم قلبم را نگاه بدارم . خدا تمام نعایم زمین را قسمت کرد ، به مردم پول ، خودخواهی و بی رحمی را داد به شاعر قلب را . و قلب ، اقتدار مرموزی بخشید که در مقابل اقتدار وجاهت زن ، مقهور شود بیا ! عزیزم ! تا ابد مرا مقهور بدار. برای این که انتقام زن را از جنس مرد کشیده باشی ، قلب مرا محبوس کن اگر بتوانم این ستاره ی قشنگ را به چنگ بیاورم ! سلسله ی پر برف البرز را به میل و سماجت خود از جا حرکت بدهم ! اگر بتوانم جریان باد را از وسط ابرها ممانعت کنم . آن وقت می توانم به قلبم تسلط داشته ، این سرنوشت را که طبیعت برایم تعیین کرده است تغیر بدهم ولی قدرت انسان ، به عکس خیالاتش محدود است من همیشه از مقابل گل ها مثل نسیم های مشوش عبور کرده ام قدرت نداشته ام آن ها را بلرزانم . در دل شب ها مثل مهتاب بر آن ها تابیده ام . نخواسته ام وجاهت آسمانی آن ها پنهان بماند کدام یک از این گل ها میتوانند در دامن خودشان یک پرنده ی غریب را پناه بدهند . من آشیانه ام را ، قلبم را ، روی دستش می گذارم کی می تواند ابرهای تیره را بشکافد ، ظلمت ها را بر طرف کند و ناجورترین قلب ها را نجات بدهد ؟ عالیه ! تو ! تو می توانی می دانی کدام ابرها ، کدام ظلمتها ؟ شب های درازی بوده اند که شاعر برای گل موهمی که هنوز آن را نمی شناخت خیال بافی می کرده است . ابرها موانعی بوده اند که مطلوبش را از نظرش دور می کرده اند آن گل تو بودی . تو هستی . تو خواهی بود چه قدر محبوبیت و مناعت تو را دوست می دارم . گل محجوب قشنگ من