راه بی انتها
در کوچه باد می آید .
و او در چها راهی نا معلوم ایستاده است .
سایه درختان مانند آدم هایی در حال رقصند .
اما او را دست هایی به پیش می کشند .
غبار پژمردگی بر چهره اش نشسته است
فکر می کند :
سکوت سکوت . صدایی به گوش نمی رسد .
شب عزا دار است . اخمو و گریان .
و ستارگان نور نمی افشانند .
گنگی عقل . فکر ء حس ء
لحظه ها برایش مفهومی ندارند .
سکوت و تاریکی او را وادار به گوش دادن زمزمه باد می کند .
احساسش بر او غلبه می کند .
و بارانی سیل آسا
از دیدگانش سرازیر می شود .
باز می اندیشد .
چه کسی او را صدا خواهد زد ؟!
می بینی که همه چیز را از دست داده ام ء
غرق شده ام . در عشق غوطه ور
دیگر چیزی حس نمی کنم .
نمی دانم آیا هستم ء میخورم ء نفس می کشم ء صحبت می کنم ء تنها می دانم که
دوستت دارم .
شاید پیش از آنکه تو را دیده باشم به تو تعلق داشته ام .
شاید زندگی ام هنگامی که شکل می گرفت به تو وعده داده شده بود .
نام تو با آشفتگی غیر منتظره ای یاد آور این نکته بود و روحت برای اینکه آنرا
در من بیدار کند آنرا از من پنهان کرد .
دوستت داشتم ء دوستت داشتم .
به خاطر چشمانت لبانت و صدایت . . .
از صمیم قلبدوستت داشتم ء
دوستت داشتم همچون ماه تابانء
همچون اشعه آفتاب سپیده دمان ء
دوستت داشتم چون سرنوشت پر آشوبم . وینست الکساندر
تمام مردم بایستی به عشق ببالند و آنرا بستایند ء
من کسی را می ستایم که به عشق وابسته است ء
من نیز دلم زنده به عشق است
و اکنون برای همیشه قدرت عشق و شهامتش را که همیشه بسیار افزون تر از توان من بوده می ستایم . افلاطون
چیزی نخواهم گفت . به چیزی نمی اندیشم
اما نهایتا در درونم عشق به من نشان خواهد داد
و من چون کولی سرگردان به دور دست ها می روم ء
بسیار دور ء
می دانم بر اساس آنچه در سرشتم نهاده اند ء
خوشبختم ء
چون عشق با من است .
بدون فکر کردن دوست داشته باشیم . . .
اگر نمی اندیشیدیم همیشه خوشبخت بودیم .
کسی که دوست دارد نیازی نیست بداند که دوست دارد و لازم نیست به عشق بیندیشد .
او عاشق است و این کافیست .