عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

شبانه

شبانه

دوستش می دارم

چرا که می شناسمش به دوستی و یگانگی

شهر همه بیگانگی و عداوت است

هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم

تنهایی غم انگیزش را در می یابم .

اندوهش غروبی دلگیر است در غربت و تنهایی

همچنان که شادیش طلوع همه آفتاب هاست

 و صبحانه و نان گرم و

پنجره ای که صبحگاهان

به هوای پاک گشوده می شود

و طراوت شمعدانی ها در پاشویه حوض

چشمه ای پروانه ای و گلی کوچک از شادی لبریزش می کند

و یاسی معصومانه از اندوهی گرانبارش : اینکه بامداد او دیری است که شعری نسروده است .

چندان که بگویم امشب شعری خواهم نوشت

با لبانی متبسم به خوابی شیرین فرو می رود .

چنان چون  سنگی  که به دریاچه ای و بودا به نیروانا

و در این هنگام دخترکی خردسال را ماند که

عروسک محبوبش را تنگ در آغوش گرفته باشد .

اگر بگویم که سعادت حادثه ای است بر اساس اشتباهی

اندوه سراپایش را در بر می گیرد .

 چنان چون دریاچه ای  که سنگی را و نیروانا که بودا را

چرا که سعادت را جز در قلمرو عشق باز نشناخته است

عشقی که به جز تفاهمی آشکار نبست

بر چهره زندگانی من که در آن هر شیار

از اندوهی جانکاه حکایتی می کند

آیدا لبخند آمرزشی است

نخست دیر زمانی در او نگریستم

چندان که چون نظر از وی باز گرفتم

در پیرامون من همه چیز به هیات او در آمده بود

آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریزی نیست

احمد شاملو

شاهد افلاکی

شاهد افلاکی

چون زلف توام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم من گردم . من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری . تو عشقی و تو جانی

خواهم که تو را در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم . تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم . تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی . دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپاری

کام از تو تاب از من نستانی بستانی

ای چشم رهی سویت . کو چشم رهی جویت

روی از من سرگردان شاید که نگردانی                         رهی معیری

مرثیه

مرثیه

به جستجوی تو بر درگاه کوه می گریم

برآستانه دریا و علف

به جستجوی تو

در معبر باد ها می گریم

در چها راه فصول

در چارچوب شکسته پنجره ای

که آسمان ابر آلوده را

قابی کهنه می گیرد .

این دفتر خالی تا چند چند ورق خواهد خورد .

جریان باد را پذیرفتن

و عشق را که خواهر مرگ است .

و جاودانگی رازش را با تو در میا نهاد .

پس به هیئت گنجی در آمدی :

بایسته و آز انگیز

که تملک خاک را و دیاران را

از این سان در پذیر کرده است .

نامت سپیده دمی است که بر پیشانی

آسمان می گذرد .

متبرک باد نام تو .

و ما همچنان دوره می کنیم .

شب را و روز را هنوز را . .  .                             احمد شاملو

در کنار رودخانه

در کنار رودخانه

در کنار رودخانه می پلکد سنگ پشت پیر .

روز . روز آفتابی است .

صحنه آبیش گرم است .

سنگ پشت پیر در دامان گرم آفتابش می لمد .

آسوده می خوابد در کنار رود خانه

در کنار رودخانه من فقط هستم .

خسته در تمنا

چشم در راه آفتابم را .

چشم من اما

لحظه ای او را نمی یابد .

آفتاب من روی پوسده است از من در میان آبهای دور .

آفتابی گشته بر من هر چه از هر جا .

از درنگ من

یا شتاب من .

آفتاب نیست تنها آفتاب من

در کنار رود خانه                 نیما یوشیج

. . .

خوش به حال غنچه های نیمه باز

بوی باران . بوی سبزه بوی خاک .

شاخه های شسته . باران خورده . پاک

آسمان آبی و ابر سپید .

برگ های سبز بید .

عطر نرگس . رقص باد .

نغمه شوق پرستو های شاد

خلوت گرم کبوتر های مست

نرم نرمک می رسد اینک بهار .

خوش به حال روز گار .

خوش به حال چشمه ها و دشت ها .

خوش به حال دانه ها و سبزه ها .

خوش به حال غنچه های نیمه باز .

خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز .

خوش به حال جام لبریز از شراب .

خوش به حال آفتاب .

ای دل من گرچه در این روزگار .

جامه رنگین نمی پوشی به کام .

باده رنگین نمی بینی به جام.

نقل و سبزه در میان سفره نیست .

جامت از آنکه می باید تهی است .

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب .

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ .                  فریدون مشیری

 

 

جاده وجود

جاده وجود .

کوله پشتی اش را برداشت و به راه افتاد .

رفت که دنبال خدا بگردد .

گفت تا کوله ام را از خدا پر نکنم برنخواهم گشت . نهالی رنجور و کوتاه کنار راه ایستاده بود . مسافر با خنده ای رو به درخت گفت : چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن . درخت زیر لب گفت : ولی تلخ تر از این است که بروی و بی رهاورد باز گردی کاش می دانستی آنچه در جستجویش هستی همین جاست .

مسافر رفت و گفت : یک درخت از راه چه می داند .

پاهایش در گل است . او هیچگاه لذت جستجو را نخواهد دریافت .

نشنید که درخت گفت : اما من جستجو را از خودم آغاز کردم و سفرم را کسی نخواهد دید جز آنکه باید .

 

مسافر رفت و کوله اش سنگین بود . هزار سال گذشت . هزار سال پر پیچ و خم . هزار سال بالا و پست .

مسافر بازگشت رنجور و نا امید .

خدا را نیافته بود . اما غرورش را گم کرده بود .

به ابتدای جاده رسید .

جاده ای که روزی از آن آغاز کرده بود .  درختی هزار ساله و بالا بلند و سبز در کنار جاده بود . زیر سایه اش نشست تا لختی بیاساید . مسافر درخت را به یاد نیاورد . اما درخت او را می شناخت . درخت گفت : سلام مسافر . در کوله ات چه داری ؟ مرا هم میهمان کن .

مسافر گفت : بالا بلند . تنومند . شرمنده ام کوله ام خالی است و هیچ ندارم .

درخت گفت : چه خوب . وقتی که هیچ نداری . همه چیز داری! اما آن روز که رفتی در کوله ات همه چیز داشتی . کمترینش غرور بود که جاده آنرا از تو گرفت . حالا در کوله ات جا برای خدا هست .

و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت . دست های مسافر از اشراق پر شد و چشم هایش از حیرت درخشید و گفت : هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفته ای و این همه یافته ای .

درخت گفت : زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم . پیمودن خود دشوار تر از پیمودن جاده هاست .

 

حتی اگر نباشی

حتی اگر نباشی

می خواهمت چنان که شب خسته خواب را

می جویمت چنان که لب تشنه آب را

محو تو ام چنان که ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده دمان آفتاب را

بی تابم آنچنان که درختان برای باد

یا کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته ای چنان که تپیدن برای دل

یا آنچنان که بال پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی می آفرینمت

چونانکه التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی

با تو چون پرسشی چه نیاز جواب را