عالیه ی عزیزم
میل داشتم پیش تو باشم . چه فایده یک شمع افسرده خانه ات را روشن نخواهد کرد ، بلکه حالت حزن انگیزی به آشیانه ی توخواهد داد
به من بگو از چه راه قلبم را فریب بدهم ؟
زندگانی یعنی غفلت چه چیز جز مرور زمان این غفلت را به قلب شکسته یاد بدهد
عالیه ! چه وقت مهتاب می تابد . کی فرزندش را در این شب تاریک صدا می زند ؟
افسوس ! همه جا سیاه است . ولی تو نباید سیاه بپوشی . راضی نیستم در حال حزن به اینجا بیایی . خوب نیست . خواهی گفت به موهومات معتقدم . بله ، بدبختی شخص را این طور می کند . درد آدم را به خدا می رساند
دیشب تا صبح از وحشت نخوابیده ام . کی مرا دیده بود آن قدر ترسو باشم و مثل بید بلرزم
یک شعله ی نیم مرده ، یک کتاب آسمانی و یک پاره ی خشت ، گوشه ی اتاق پدرم ، جای پدرم را گرفته بود . مگر روح با این وسایل حاضر می شود ، شاید ! پدرم ! پدرم
دیشب دست سیاهی متثل به سینه ام فشار می داد . چرا دیوانه را در وسط شب هم آسوده نمی گذاشتند ؟
از ترس به مادرم پناه بردم . عجب پناهی . به راه افتادم . پاهایم می لرزید . سایه ی یک درخت شمشاد مرا به وحشت می انداخت . عالیه ! پس با من مهربان و وفادار باش . عمر گل کوتاه است
نیما
عزیزم
به من سخت می گذرد که تو تب کنی . کاش تمام حرارت ها یک جا جمع می شد و به جای این که ذره ای به اندام تو نزدیک شود ، قلب سمج مرا می سوزانید
با این که این همه مردمان شریر وجود دارند که کارشان به گمراه کردن معصومین می گذرد ، ایا تب مقری در آن پیدا نکرد که به تو حمله برد ؟
از شدت فکر و آلام باطنی حس می کنم دچار یک ضعف و خفگی قلبی شده ام . آه ! یک دفعه آتش می گرفتم با وجود این تمام حواسم پیش تو است . چه چیز بیش تر از این قلب را به مصائب نزدیک می کند که انسان زود دوست بدارد و زود تسلیم بشود . و از این گذشته کدام بدبختی بزرگتر از این است که شخص
تو تب داری ، نمی خواهم حرف بزنم ، ولی تب تمام می شود و باید بدانی در این مواصلت به کار مهمی که خیلی ها آرزو داشته اند اقدام کرده ای و تاریخ و اینده به تو نگاه می کند
عالیه ! عالیه جز من و تو کسی در بین نیست . همه جا تاریک همه جا مجهول . به من اجازه بده امشب پیش تو بیایم !
نیما
عالیه ! عزیزم
گمان نمی بردم در این شب تاریک برای کسی که اگر او را به هر جای عالم ببندند وصله ی ناجور عالم است ، کاغذ بنویسی
چندین ساعت است چیز می نویسم . حس می کنم خونریزی های مهمی عن قریب می خواهد در عالم رخ بدهد . چرا از این ستاره آتش می بارد ؟ چرا همه جا به ساحت جنگ مهیبی تبدیل یافته است
نمی دانم این خیال از کجا در من قوت یافته است . وقتی که یک ساعت قبل برای انجام کاری اتفاقا از یک معبر پر جمعیت این شهر ( لاله زار ) عبور می کردم دلم می خواست کور باشم تا شکل و هیکل ناپسند انسان را نبینم . کر باشم . صدایش را نشنوم . یک وجود آشفته و یاغی و فراری از مردم ، مثل من ، وجودی است که طبیعت بدتر از آن را پرورش نداده است
فکر می کنم با چه چیزی می توانم زندگی را دوست بدارم : به یک جا دست می گذارم دستم به شدت می لرزد . پا می گذارم . زیر پایم زلزله ی شدیدی احداث می شود
اگر مدت های مدید با من زندگی کرده بودی از حالات یک شاعر تعجب نمی کردی
گل کم طاقتی را که نمی توان به آن دست زد و آن را چید ، آن گل ، قلب شاعر است
چرا مثل یان ابر منقلب نباشم . مثل این ابر گریه نکنم ؟ چرا مثل این ابر متلاشی نشوم ؟
نه ، نه ! اگر زندگانی برای باور کردن و دوست داشتن است من مدت ها باور کرده ام و دوست داشته ام . مدت ها راست گفته ام و دروغ شنیده ام . حال بس است
آن چه بنویسم جز پریشانی چیزی از جبهه ی آن احساس نخواهی کرد . پس خاموش می شوم
دوستار مهجور تو
نیما
به عالیه ی عزیزم
خیلی پریشانم . برای من پیراهنی که از جنس خک وسنگ باشد خیلی از این پیراهن که در تن دارم ، بهتر است . در زیر خک شخص را آسوده می گذارند . چرا یک حربه در مقابل من نیست ! حربه ی عزیز مرا کی برد ! یک قطعخ فلز کوچک که می تواند آسایش ابدی یک فکر طاغی و خسته را تهیه کند چرا از من دور است ؟ چرا از چیزی که خوبی و بدی را در نظرم یکسان می کند بپرهیزم ؟
اسرار فراوان ، دردهای بی درمان ، ناامیدی ها و بدبینی ها در من خوب رشد و تربیت یافته اند . حال ایا وقت آن نیست که آن ها را از این محل تربیت ، قلب ، بیرون کنم ؟
چرا این پرده پاره نمی شود . قلب سمج من در اینجا چه کند ؟
عالیه! از تو می پرسم این یک پاره خون مگر می تواند عالم ابدیت باشد ؟
ابدیت برای خودشان بماند . عدم مطلق را به من بدهند . اگر برای زندگی ام حرف بزنم ، مثل این است که وصیت کنم . وصیت هم که راجع به زندگان است . ببین چه قدر نتیجه ی افراط انسان در طلب موهوم است
این حالت مرموز مرا می گریاند . افسوس ! دیگر اشک های شاعر قیمت ندارند . قطرات چشم سرازیر می شوند : دریای بی آرامی را تکشیل می دهند . عالیه ! توی می خواهی با دست و زبان خودت این دریا را بپوشانی . حال که علاقه ی من نسبت به تو از دوستی هم تجاوز کرده است ، می خواهی چشم هایم را ببندی
اما اشک ... اشک راه سرازیر شدنش را از گوشه های چشم بلد است
دلم می خواست در صحراهای وسیع و خلوتی بدوم و فریاد بزنم
دلم می خواهد سم مهلکی روی لب های تو جا بگیرد . لب های تو را ببوسم و در زیر پای تو در هواص یافو آزاد ، دنیا را وداع کنم
این هم برای من میسر نیست ! پس چرا زنده ام ؟ از من نپرس برای چه ؟ شاعر خلقتی است که هنوز دیگران عجایب آن خلقت را کاملا ادرک نکرده اند . توصیفات اشخاص درباره ی او ی نوع مقاربت روحانی است
فکر کن . به این حسرت نبر که چرا قصرهای مرتفع و باغ های مجلل نداری . آن ها را جنایت و خیانت فراهم می آورد . اگر طبیعت به تو قلب نجیب و همت عالی داده است خوشحال خواهی بود که نسبت به تمام آن تجملات بی اعتن هستی
درباره ی شوهرت ، وقتی که او را شناختی و بر دیگران ترجیح دادی ، او برای تو مایه ی تسلی آلام باطنی می شود
نمی دانم با این پریشانی خیال زندگانی را امتداد خواهم داد یا نه . می بینی عالیه ! عالیه ! من از همه چیز سیر و بیزار هستم . فقط وجاهت و محبت تو می تواند مرا نگاه بدارد . با مریض خودت مدارا کن
نیما
به عزیزم عالیه
به من گفته ای بدون خبر بازگشت نکنم ؟ ببین این ابرهای سفید را که از جلوی ماه رد می شوند از مغرب به مشرق خبر می برند ، ولی صبر لازم است . درباره ی خودم نمی دانم برای خبر آوردن لازم است تا آخر عمر صبر کنم ، یا نه ؟
هنوز تو را می بینم در مقابل در ایستاده ای . رو به بالا بنا به عادت نگاه می کنی
کی خبر مرا به تو می آورد ؟
نسیم خنکی که مو هایت را تکان می دهد صدای من است . بارها از تو می گذرد و تو او را نخواهی شناخت ! عالیه ! یک قطره ی شفاف در این وقت سحر روی دست تو می افتد . گمان نکن باران است طبیعت پر از کاینات است . وقتی که عاشق از معشوقه اش دور می شود ، بعد ها خیلی چیزها شبیه به آثار وجود آن دور شده ، از نظر می گذرند ، قطره ی باران که در خاموشی شب خیلی محزون به زمین می اید شبیه به اشک آن عاشق است
چه قدر رقت انگیز است که گل به محض شکفتن ، پژمرده شود ! قلب در دست اطفال همین حال را دارد
مگر تو نمی خواهی مرا از خودت دور کنی . اگر جز این است ، به من بگو امشب بدون خبر می توانم بازگشت کنم ، یا نه ؟
مخبر تو
نیما