عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

به من بگو

به من بگو

مدت زیادی از تولد برادر سکی کوچولو نگذشته بود . سکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند
پدر و مادر می ترسیدند سکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار سکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .
سکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند . آنها سکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره !

آن میلمن

ساز محجوبی

ساز محجوبی

آنکه جانم شد نوا پرداز او
می سرایم قصه ای از ساز او
ساز او در پرده گوید رازها
 سر کند در گوش جان آوازها
 بانگی از آوای بلبل گرم تر
وز نوای مرغ چمن جان پرور است
 لیک دراین ساز سوزی دیگر است
 آنچه آتش با نیستان می کند
ناله او با دلم آن می کند
خسته دل داند بهای ناله را
شمع داند قدر داغ لاله را
هر دلی از سوز ما آگاه نیست
غیر را در خلوت ما راه نیست
دیگران دل بسته جان و سرند
مردم عاشق گروهی دیگرند
شرح این معنی ز من باید شنید
رز عشق از کوهکن باید شنید
حال بلبل از دل پروانه پرس
قصه دیوانه از دیوانه پرس
 من شناسم آه آتشنک را
 بانگ مستان گریبان چک را
 چیستم من ؟ آتشی افروخته
لاله ای داغ از حسرت سوخته
شمع را در سینه سوز من مباد
در محبت کس به روز منمباد
سودم از سودای دل جز درد نیست
غیر اشک گرم و آه سرد نیست
خسته از پیکان محرومی پرم
مانده بر زانوی خاموشی سرم
 عمر کوتاهم چو گل بر باد رفت

      نغمه شادی مرا از یاد رفت
 گر چه غم درسینه حکم برد
ساز محجوبی بر افلکم برد
شعله ای چون وی جهان افروز نیست
 مرتضی از مردم امروز نیست
جان من با جان او پیوسته است
زانکه چون من از دو عالم رسته است
ما دوتن در عاشقی پاینده ایم
تا محبت زنده باشد زنده ایم
        رهی معیری

راز شب

راز شب

شب چو بوسیدم لب گلگون او
گشت لرزان قامت موزون او
زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
ماه را پئشید با گیسوی خویش
گفتمش : ای روی تو صبح امید
در دل شب بوسه ما را که دید ؟
قصه پردازی در این صحرا نبود
چشم غمازی به سوی ما نبود
غنچه خاموش او چون گ ل شکفت
 بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت
با خبر از راز ما گردید شب
بوسه ای دادیم و آن را دید شب
بوسه را شب دید و با مهتاب گفت
ماه خندید و به موج آب گفت
موج دریا جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به دیگر سو شتافت
قصه را پارو به قایق باز گفت
داستان دلکشی ز آن راز گفت
گفت قایق هم به قایق بان خویش
 مانده بود این راز اگر در پیش او
دل نبود آشفته از تشویش او
لیک درد اینجاست کان ناپخته مرد
با زنی آن راز را ابراز کرد
گفت با زن مرد غافل راز را
آن تهی طبل بلند آواز را
 لا جرم فردا از آن راز نهفت
 قصه گویان قصه ها خواهند گفت
زن به غمازی دهان وا می کند
راز را چون روز افشا می کند

شاخک شمعدانی

شاخک شمعدانی

 تو ای بی بها شاخک شمعدانی
 که بر زلف معشوق من جا گرقتی
عجب دارم از کوکب طالع تو
که بر فرق خورشید ماوا گرفتی
قدم از بساط گلستان کشیدی
 مکان بر فراز ثریا گرفتی
فلک ساخت پیرایه زلف خودت
 دل خود چو از خکیان واگرفتی
مگر طایر بوستان بهشتی ؟
که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی
مگر پنجه مشک سای نسیمی ؟
که گیسوی آن سرو بالا گرفتی
مگر دست اندیشه مایی ای گل ؟
کخ زلفش به عجز و تمنا گرفتی
مگر فتنه بر آتشین روی یاری
 که آتش چو ما در سراپا گرفتی
گرت نیست دل از غم عشق خونین
چرا رنگ خون دل ما گرفتی ؟
بود موی او جای دلهای مسکین
 تو مسکن در آنحلقه بیجا گرفتی
از آن طره پر شکن هان به یک سو
 که بر دیده راه تماشا گرفتی
نه تنها در آن حلقه بویی نداری
که با روی او آبرویی نداری            رهی معیری

نامه هفده ام

عالیه ی عزیزم
چیزهایی که زبانی برای مردم گفه می شود وقتی که مؤثر واقع نشد باید آن را نوشت ، ممکن است در صورت ثانی اثر کند
 به این جهت می نویسم . تو وقت داری که فکر کنی و آن وقت یقین خواهی کرد چیزی را که می نویسم در موقع نوشتن آن فکر کرده ام
در کوهپایه ، جایی که قدم به قدمش را با من تماشا کرده ای ، اواخر پاییز کبک هایی پیدا می شوند که می خواهند شکارچی را گول بزنند : سرشان را زیر برف می برند دمشان را به هوا . چون خودشان شکارچی را نمی بینند خیال می کنند شکارچی هم آن ها را نمی بیند .
دیشب وقتی که از اتاق بیرون آمدم و چشمم به ماه افتاد ، افسرده شدم . گفتم عالیه بی شباهت به این کبک هانیست و همین حالت که عبارت از خود را علنا مخفی فرض کردن باشد در روح انسانی وجود دارد . وقتی که کسی را نمی شناسند خیال می کنند کسی هم آن ها را نشناخته است
ولی نبض تو در دست من است . تو بی جهت به من می گویی بوالهوس . کدام بوالهوس عطر صبح و اتوی پیراهنش را فراموش کرده است . صبح از در خانه بیرون نمی روند مگر با بزک کامل . این اشخاص تمام پولشان را برای ظاهرشان خرج می کنند و تمام باطنشان را به یک پول می فروشند . نه عقیده ی ثابت دارند نه استقامت
 شاید تحریر زیاد ، اعمال شاقه ی فکری ، ناجور بودن با مردم ، خدمت بدون مزد به ملت ، گمنامی و فقر من دلیل بوالهوسی من باشد
درست است من یک وقت جور دیگر بوده ام ، ولی حالیه خیلی لجوج هستم و زیاده از حد بد بین
چیز هایی را که خیلی قبل از این روزگارها نوشته ام و برای تو خوانده ام برای این بوده است که وجود محبوب تو را بیش تر به خودم نزدیک کنم . تو مقصود مرا نمی دانی
 اگر چند سال زودتر به هم می رسیدیم به تو می گفتم هر پرنده کجا آشیان دارد ! حال از تو شکوه نمی کنم . از تصادف ! ... جهت این است که در ابتدای مواصلت خیلی لاابالی و بی قید شده بودم . پس تو این قدر بی قید نباش . روی این امواج ، زندگانی به پل کوتاه و تنگی شباهت دارد . کمی بی قید برای لغزیدن و تسلیم شدن به امواج غضبنک کافی است . این امواچ ، حوادث است . انسان با قابلیت و تدابیر شخصی ممکن است آن ها را پس و پیش کند ، ولی نمی توان آن ها را کوچک شمرد
به تو یک فکر خوب بدهم . چون نوشته می شود شاید اثر کند : سعی داشته باش در قلب کسی که با او زندگی می کنی یادگارهایی بگذاری که در ایام پیری ، موقعی که خواهی نخواهی شکسته و ناتوان می شوی ، آن یادگارها مانع از این باشند که آن آدم از تو دور بشود
ظاهر آرایی برای خود مقامی دارد ولی همین که از بین رفت به آن حباب های خالی شباهت خواهد داشت که از سقوط قطرات باران روی آب تولید شده و انعکاسات رنگارنگی درسطح آن تصور یافته باشد . چون باطن ندارند ، بر می خیزند . روی کار آمده ، دورانی دارند پس از آن مثل خیال های گریزان ، مثل درآمدهای اول تو ، زود از بین می روند
عالیه ی عزیزم ! محبت های ظاهری فناپذیر هستند ، ولی همین که باطن و حقیقتی داشت برای همیشه حکم فرمای قلب انسان واقع می شوند . برای این که در موقع زوال صورت باطن، نایب مناب صورت خواهد شد
اگر در من فکر و احساسات خوب سراغ داری عالیه ! به توقعات من اهمیت بده
من از تو یک چیز می خواهم : « با من یک جور باشی » در اتاق تنها . سرت را به دو دست گرفته فکر کن
نیما

نامه شانزدهم

عزیزم!
امروز صبح ، تا کنون ، خیلی دلواپس هستم ! نمی دانم چرا ! مثل مقصری که می خواهند او را به محبس ابدی بسپارند . حس می کنم انقلاباتی در زندگانی من ، به من نزدیک است . بدون سبب دلم می خواهد گریه کنم . شاید خوابهای آشفته ی دیشب سبب شده باشد به هر حال به قلب شاعر چیزهایی می گذرد که در قلب دیگران نمی گذرد
شعر « بوته ضعیف » را بخوان . به واسطه ی مخالفت با باد سرنگون شد
من میل دارم با من دوست باشی نه کسی که به خودت عنوان زن و به من عنوان شوهر را بدهی . من از بچگی از کلمه ی زن و شوهر بیزار بودم . واضع کلمات : احتیاج یا طبیعت ، خوب بود از وضع این دو کلمه خودداری می کرد . به تو گفته ام تو را دوست دارم در صورتی که ...
اگر با من یکی شدی کارهای بزرگ صورت خواهی داد . بین سایر دخترها سر بلند خواهی شد . اگر جز این باشد آگاه باش : پرنده ی وحشی با قفس انس نخواهد گرفت
این کاغذ چندمی است که می نویسم . یا شوخی فرض خواهی کرد یا سرسری خواهی خواند . در مقابل ، من به خودم خواهم گفت : او به طبیعت واگذار کرده است . ولی این خطاست . برای این که انسان عقل دارد تا بر طبیعت غلبه کند و آن را ، تا حدی که ممکن است به دلخواه خود در آورد
کاغذ بعدی را وقتی خواهی خواند که بعد از خواندن آن ، دیگر آن پرنده ی وحشی را در قفس نبینی و در میان یأس و پشیمانی و اندوه ، که ناگهان ضربات قلبت را نامرتب کرده است ، تعجب کنی او از کجای قفس پرید . پرهای او که ابدا با حرف های تو بریده نمی شود . پرهایی که او را تا اعماق روح تو پرواز داده است ، عبارت از خیال و عشق اوست
نیما

نامه پانزدهم

عالیه ی عزیزم
نزدیک نیمه شب است . نمی توانم بخوابم . واقعه ی اخیر در زندگانی نویسنده بیشتر اهمیت دارد . دیشب خواستم از تو احوالپرسی کنم . مانع شدند . از دور به اتاق خودمان نگاه کردم . چراغ را خاموش دیدم . ددین این منظره ، مرا غمگین کرد . ناچار از دیوار بالا آمدم . مدتی روی پشت بام نشستم ، ایراد نگیر ، محبت داشتن منوط به این نیست که شخص پول فراوان داشته باشد یا زیاد از حد وجیه و محبوب باشد . اگر خطایی از من سر زد ، کدام انسان بدون خطا زندگی کرده است
این هم در نتیجه ی جنونی است که صدمات زندگی برایم فراهم کرده است . خودت می دانی . طبیعتا تا دو جنس به هم جوش بخورند با هم کشمکش دارند
ولی این دفعه دعوا بی موضوع بود . هوا سرد شده ، سرما خوردی
ناخوش شدی . این خطای طبیعت است . بلکه خطای خود توست . چرا به حمام رفتی .
بالعکس به من تهمت زدند . می دانم اوضاع به کلی در این روزها به همین چیزها دلالت داشت . تو به من تهمت می زنی که با دخترها رفیق هستم ، آن ها تهمت می زنند از شر زبان من ناخوش شده ای . متشکرم . مفارقت شیرین است . از دشمنی کم می کند و به دوستی می افزاید . قلب نارضا را هم تسلی می دهد اما ...
به جنگل های « نی تل »‌ قسم من فقط یک نفر را دوست دارم و متارکه ی اخیر موضوعی نداشت ، مثل این بود که عمدا با فحش اسبابی فراهم آورند که من از آن جا دور باشم
از این ها گذشته خیبی اسباب نگرانی است . مخصوصا وقتی که می شنوم کمرت را سوزانیده اند . قلبم را سوزانیده اند
پس نگذار در این تنهایی کسی که هیچ کس را ندارد و امدیش رو به انقطاع است گریه کند و در این گریه به خواب برود
نیما