*هیچ چیز به اندازه پرنده ای که زیر درختان پوشیده از برگ می خواند
مرا خوشحال نمی کند
دیگر چیزی برایم زیبا نیست . اوه نه! هنوز هم زیبا ترین چیز برایم نام توست کاترل
تکه ای از عشق را دو انگشتی بردار
خواهی دید که از تمامی کاخ های دنیا برایت لذت بخش تر است افلاطون
I promise you
It's in the silences
The words never say the words . . .
Always starts the same way up it seems like every one
We know is breaking and more does any body ever stay in love
I promise you
From the bottom of my heart
T will love you till death douse part
I promise you
Az a lover and friend again
I will love you like
The rain
Listen to the falling rain
Listen to it fall
And with every drop of rain
You know I love you more
Let it rains all night long
Let my love for you go strong more
Az long az we're together
Who cars about the wether
Listen to the falling rain
Listen to it fall
And with every drop of rain
I can hear you call , call my name
Right out loud . I can hear a bove the cloud
And I'm hear among the puddles
You and I together huddle
It's raining , it's pouring
The old man is strong went to bed
And bumped his head
He couldn't get up in the morning
جاده وجود .
کوله پشتی اش را برداشت و به راه افتاد .
رفت که دنبال خدا بگردد .
گفت تا کوله ام را از خدا پر نکنم برنخواهم گشت . نهالی رنجور و کوتاه کنار راه ایستاده بود . مسافر با خنده ای رو به درخت گفت : چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن . درخت زیر لب گفت : ولی تلخ تر از این است که بروی و بی رهاورد باز گردی کاش می دانستی آنچه در جستجویش هستی همین جاست .
مسافر رفت و گفت : یک درخت از راه چه می داند .
پاهایش در گل است . او هیچگاه لذت جستجو را نخواهد دریافت .
نشنید که درخت گفت : اما من جستجو را از خودم آغاز کردم و سفرم را کسی نخواهد دید جز آنکه باید .
مسافر رفت و کوله اش سنگین بود . هزار سال گذشت . هزار سال پر پیچ و خم . هزار سال بالا و پست .
مسافر بازگشت رنجور و نا امید .
خدا را نیافته بود . اما غرورش را گم کرده بود .
به ابتدای جاده رسید .
جاده ای که روزی از آن آغاز کرده بود . درختی هزار ساله و بالا بلند و سبز در کنار جاده بود . زیر سایه اش نشست تا لختی بیاساید . مسافر درخت را به یاد نیاورد . اما درخت او را می شناخت . درخت گفت : سلام مسافر . در کوله ات چه داری ؟ مرا هم میهمان کن .
مسافر گفت : بالا بلند . تنومند . شرمنده ام کوله ام خالی است و هیچ ندارم .
درخت گفت : چه خوب . وقتی که هیچ نداری . همه چیز داری! اما آن روز که رفتی در کوله ات همه چیز داشتی . کمترینش غرور بود که جاده آنرا از تو گرفت . حالا در کوله ات جا برای خدا هست .
و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت . دست های مسافر از اشراق پر شد و چشم هایش از حیرت درخشید و گفت : هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفته ای و این همه یافته ای .
درخت گفت : زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم . پیمودن خود دشوار تر از پیمودن جاده هاست .