عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

یادداشت هشتم

یادداشت هشتم .

و اما امروز

11 اردیبهشت

حالا که دارم از چکه های کوچیک اشک واسه کلمات آشفته ذهنم چیزی شبه قایق می سازم شبه .شاید خیلی ها خوابند توی خواب نازند . شایدم نه خوابای بد بد می بینند . اما بدتر از اونا حال منه که بیدارم و دارم خواب بد می بینم نه خواب نیست حقیقت داره . حقیقتی که تلخه و با تمام تلخی هاش من باید باورم بشه که حقیقته نه خواب . باز جای شکرش باقی است که عشقی هست که من به آن دلخوش باشم و بی بهانه بخندم و لحظه های هر روز عاشقی را اندیشه کنم و  عبور روزهای تلخ را تاب آورم. ورگرنه بی گمان این حادثه های تر زندگی پیش از این ها مرا کشته بود . آری بی گمان پیش از این ها مرده بودم

راستی چه حکمتی است در این زندگی . اگر امروز من به کلاس آمار می رفتم آیا هرگز اینگونه می شد ؟

کاش می رفتم . چرا دلم خواست که یکبار هم که شده غیبت کنم ؟ اگه می رفتم حتما حالا تو این روزهای مونده به تولدم مثل دیشب مثل هر لحظه امروز قبل از حادثه داشتم به این فکر می کردم که آرزوهای 21 سالگیم چیه ؟ وای چه لذتی داره نوشتن آرزو ها . یه لیست بلند و قشنگ ......

اما افسوس که حالا هر چی تلاش می کنم کمتر موفق می شم فراموشش کنم . و تمام روزنه های ذهنم و ذره ذره وجودم از اندوهی نا گفتنی سرشار شده . آه خدای من !من چقدر غمگینم!

شراب آب

 گفتم : که چیسن فرق میان شراب و آب
 کاین یک کند خنک دل و آن یک کند کباب
 گفتا : که آب خنده ی عشق است درسرشک
 لیکن شراب نقش سرشک است در سراب

دیروز

دیروز که باز می گشتم،
همه ی راه را آفتاب غروب می کرد.
می دانی غروب چیست؟
آن بالا، ابرها چون کوه ها می ماندند:
دیواری در افق برکشیده، سیاه در دل کویر.
می دانی کویر چیست؟
در راه بازگشت،
در تمام راه،
آفتابی در کویری غروب می کرد.
می دانی دل چیست؟

در همه خواب هایم

در همه ی خوابهایم همان خانه را می بینم،
همان دیوارها و همان اتاقها، با پنجره های بسته ای آن بالا.
کاری تمام نشده انتظار مرا می کشد.
کاری که عمر کفاف تمام شدنش را نخواهد داد،
که تا تمام نشود، زندگی نمی اید.

در همه ی خوابهایم همان خانه را می بینم،
همان باغچه و همان بام.
برگشتم تا کاری را تمام کنم،
نشد.
گم شدم میان دالانهایش.
بی زندگی برگشتم،
و مرگ هنوز نیامده است.

در همه ی خوابهایم،
مرگ در می زند.