عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

حالا خودم برایت می نویسم

یادم نرفته است!
گفتی : از هراس ِ باز نگشتن،
پشتِ سرم خکاب نکن!
گفتی : پیش از غروب ِ بادبادکها برخواهم گشت!
گفتی: طلسم ِ تنهای ِ تو را،
با وِردی از اُراد ِ آسمان خواهم شکست!
ولی باز نگشتی
و ابر ِ بی باران این بغضهای پیاپی با من ماند!
تکرار ِ تلخ ِ ترانه ها با من ماند!
بی مرزی ِ این همه انتظار با من ماند!
بی تو،
من ماندم و الهه ی شعری که می گویند
شعر تمام شعران را انشاء می کند!
هر شب می اید
چشمان ِ منتظرم را خیس ِ گریه می کند
و می رود!
امشب، اما
در ِ اتاق را بسته ام!
تمام پنجره ها را بسته ام!
حتا گوشهایم را به پنبه پوشانده ام،
تا صدای هیچ ساحره ای را نشنوم!
بگذار الهه ی شعر،
به سروقت ِ شاعران ِ‌دیگر ِ این دشت برود!
می می خواهم خودم برایت بنویسم!
می بینی؟ بی بی ِ دریا!
دیگر کارم به جوانب ِ جنون رسیده است!
می ترسم وقتی که - گوش ِ شیطان کر! -
از این هجرت ِ بی حدود برگردی،
دیگر نه شعری مانده باشد،
نه شاعری!
کم کم یاد گرفته ام به جای تو فکر کنم،
به جای تو دلواپس شوم،
حتا به جای تو بترسم!
چون همیشه کنار ِ منی!
کنارمی، اما...
صد داد از این «اما»!●
 

عاشقی

عاشقی روح مرا آزرده است
خنده هایم را ز پیشم برده است
*
عاشقی را می توان تحقیر کرد؟
عاشقی را می شود زنجیر کرد؟
*
عاشقی تقصیر یک پیغام نیست
صحبت از آن دانه و این دام نیست
*
عاشقی یک اتفاق ساده نیست
صحبت از دل بردن و دلداده نیست
*
عاشقی یک کلبۀویرانه نیست
صحبت از شمع وگل و پروانه نیست
*
عاشقی تصویر یک پاییز نیست

یک شب سرد و ملال انگیز نیست
*
عاشقی چیزی برای هدیه نیست
طرح دریا و غروب و گریه نیست
*
عاشقی یک نامه و نقاشی بیجان که نیست
عکس قلبی خورده
قطره های خون میان آن که نیست
*
عاشقی روییدن یک غنچه در باران که نیست
هرچه می گویند این وآن که نیست
*
عاشقی تنهای تنها یک تب است
بی تو مردن در سکوت یک شب است

...

ما همه

 

ما همه از یک قبیله ی بی چتریم
 فقط لهجه هایمان ، ما را به غربت جاده ها برده است
تو را صدا می زنم که نمی دانم
مرا صدا می زنم که کجایم
ای ساده روسری که در ایستگاه و پچ پچه ها
ای ساده چتر رها که در بغض ها و چشم ها
تو هر شب از روزهای سکوت
رو به دیوار به خوابی می روی
تو هر شب از نوارهای خالی که گوش می دهی
باز می گردی
ما همه از یک آواز
 کلمات را به دهان و کتابخانه آوردیم
شاید آوازهایمان ، ما را به غربت لهجه ها برده است
ای بغض پرکنده در غربت این همه گلوی تر
ای تو را که نمی دانم
ای مرا که کجایم
کسی باید از نوارهای خالی به دنیا بیاید
 کسی باید امشب آواز بخواند
کسی باید امشب
با غربت جاده ها و لهجه ها
به قبیله ی بی چتر برگردد
ما همه از یک گلوی پر از ترانه رها شده ایم
فقط سکوت هایمان ، ما را به غربت چشم ها برده است
کسی باید امشب
نخستین ترانه را به یاد آورد


قصه باغ پسته

دیشب با چشم ِ بَسّه
رفتم به باغ ِ پسّه
دیدم گلای باغ ُ
مُرشدْ باشی شکـَسّه

با سبیلای خنجری
گوشاش مِثِ نون بربری
ترکه ی آلبالو به دست
نِشَسّه ترک ِ یه خَری

دور ُ ورِش هزار هزار
بچّه نشسّه بی قرار
مرشدم آروغ می زدُ
قصّه می گف از یه سَوار

بچّه های غم تو گَلو
با لـُپّای مث ِ هلو
نشسّه بودن کیپ ِ هم
با دل های اسیر ِ غم

مُرشد ِ هی می چرخید ُ
جیباشونُ اَلک می کرد
هر بچّه یی سکـّه نداش
می بستش ُ فلک می کرد

بچه ها از ترس ِ فلک
سکـّه می ریختن پیش ِ پاش
تا هی نیاد سراغشون
آروم بشینه سر ِ جاش

رفتم کنار ِ بچّه ها
بچّ های شکسّه پا
کنارشون نشسّمُ
دَسُّ پام ُ کردم جا به جا

گفتم :« - بگین ببینم!
نـَذری پزونه این جا ؟
چرا گـُلا شکـَسّن ؟
فصل ِ خزون ِ این جا ؟

ای! بچه های خسّه!
چرا دلاتون شکسّه؟

احوال ُ حال چطوره ؟
گردش ِ سال چطوره ؟

تازه خبر چی دارین ؟
خبر مَبَر چی دارین؟

مرشد باشی چی میگه ؟
هی قصّه از کی میگه ؟

واسه ی چی پول می گیره ؟
چرا نزول می گیره ؟

میون ِ باغ پسّه
با این درای بسّه،
شُماها چرا نِشسّین ؟
منتظرِ کی هـَسّین ؟ »

لـُپْ گلیای غمگین
با سینه های سنگین،
گفتن که : « - چِش به راه ِ سر زدن ِ غباریم!
منتظر ِ سوار ِ یه رَخش ِ بی قراریم! »

گفتم : «- بگین کدوم مَرد ؟
کدوم سوار ِ پُر گرد ؟ »

لُپّ گلیای غمگین،
نگا به من دَووندن!
دست ِ من ُ گرفتن،
با چشم ِ بسّه خوندن :


«- رستم خوب ِ قصه ها!
گردن کـُلـُفت ِ با صفا!
سوار ِ رخش ِ زین ْ طلا،
میاد به سوی شهر ما !

رستم که تک سوار بیاد،
خزون می ره ، بهار میاد،
یه در تو اَبرا وا می شه،
روز ِ ستاره دار میاد!»

گفتم : «- یه دَم نخونین!
گوش بکـُنین ! بدونین :
رستم قصّه ها کیه ؟
رخش ِ یراقْ طلا کیه؟

سوار ِ شاهنومه کـُجاس ؟
پهلوون ِ خونه کجاس ؟
کلید ِ قـُفلِ آسمون ،
فقط تو مُشتِ بچّه هاس!

مُرشد اینا رُ گفته ؟
اینا همه حرف ِ مُـفته!

مرشد میگه : «- غبار بیاد، بهار میاد، رستم تک سوار میاد»،
انگار به بُزبُزک بگی: بُزک نمیر بهار میاد، کـُمبُزه و ُ خیار میاد!

آخه مرشد آدمه شما بهش گوش می کنین؟
صفا یادتون می ره، فکر ُ فراموش می کنین‌؟

آخه بچّه ها! شما مرشد ِ پیر ُ نمی شناسین ؟
گوش بدین بِتون بگم تا دیگه سکـّه نندازین :

قدیما مرشد با جِنـّا گـُلْ یا پوچ بازی می کرد ،
هِی می بُردُ شیطون ُ با بُردنش راضی می کرد،

بعدشم پولاشو جمع کرد ُ یه دونه خر خرید،
خری که به غیر اون کسی رُ هم ْ صداش ندید!

توی باغ قصّه می ساخ از یاعالـَم عربده زَن،
همه حیرونش بودن، پیر ُ جوون ُ مرد ُ زن!

قصّه از رستمی که بچّه ش ُ خنجر می زنه ،
قصّه از دیو ِ سپید که با سپیدی دشمنه ،

قصّه از سیاوَش ُ آتیش ُ‌ عشق ِ آبکی ،
قصّه از افراسیاب ُ رجزای الکی ،

قصّه از زال ُ یه سیمرغ روی قلـّه های قاف‌،
قصّه از جام ِ طلا و قشم ِ بدون ِ قاف !

شیطونم موقع ِ قصّه مردُما رُ خر می کرد،
وقتِ مردن ِ سیاوش چشماشونُ تر می کرد!

مردا هم تو زورخونه هِی زور ِ بی خود می زدن ،
فکر می کردن که همه فوت ُ فنا رُ‌ بلدن!

کم ْ کمک هوا ورِش داش که شاید یک پُخی هَس،
شیطونم گـُف که : «- پاشو برو ! نذار دس روی دس!»

مرشدم کلاهشُ سرش گـُذاش پاشنه کشید،
رف توی میدون ِ باغ، مردم ِ باغ ُ اون جا دید!

رَف رو یه سکـّو و ُ داد زد که : «- من آقای شُمام!
مالک جونتونم من، جلد ِ دوم ِ خدام!

عزراییل رفته مرخصی ُ من جاش اومدم!
واسه اَنجوم دادن ِ تموم ِ کاراش اومدم!

رستم قصّه به من گفته بیام سراغتون!
گفته آتیش بزنم به غنچه های باغتون!

گفته هر چی پول دارین بدین به من برای اون!
گفته من هر کاری خواستم بکنم به پای اون!

هر کی اَم جیک بزنه دیوِ سپید می خوردش!
وقتی اومد سر ِ راه هر کی رُ دید می خوردش!

دیگه از امروز ُ حالا باغتون مال منه!
هر کی از دیو نمی ترسه می تونه جیک بزنه! »

آره ! بچه های قصّه ! مرشد ِ خیلی خره !
بعد از اون روز از تو باغ هر چی دِلِش خواس می بَره!

زنای باغ صیغه شن ، مردا ر ُ زنجیر کشیده!
روی باغ ِ سبزه مون رنگ ِ سیاهی پاشیده !

شماهام جلدی بـُلن شین ! انتظار نون نمیشه!
واسه فاطی فکر ِ رُستم حتـّا تـُنبون نمیشه!

اگه دس به دس بدین دیو ُ می شه فراری داد!
می شه گوشش ر ُ بُرید به گربه یادگاری داد!

اگه از جا بِپّرین ، مرشد ُ بیرون بکنین،
سکـّه ها ر ُ بگیرین، خونه ش ُ ویرون بکنین،

می بینین که هر کدوم یه پّا سوارین واسه باغ!
هر کدومتون مث ِ باد بهارین واسه باغ!

می بینین که هر کدوم همْ‌ پای صد تا رُستمین!
می تونین با یه اشاره شاخ ِ دیوُ بشکنین!

دیگه حرفِ‌ من تمومه ! موقع ِ کار ِ شُماس!
موقع ِ وا شدن ِ چشمای بیدار ِ شماس!

وقتشه بُـلن شین ُ مرشد ُ بیرون بکـُنین!
سکـّه ها رُ بگیرین، خونه ش ُ ویرون بکنین!»

بچه ها بـُلن شدن مرشد ُ بی صدا کنن!
با کلید ِ فکرشون قفل ِ طلسم ُ وا کنن!

مردشم اونا ر ُ‌دید خواس از تو باغ فرار کنه!
بشینه ترک ِ خرش فرارُ برقرار کنه!

بچه ها اینُ‌ دیدن، دیگه دس رو دس نموندن،
دسّای هم ُ‌گرفتن ، با صدای تازه خوندن:

«- سواری ِ دولـّا دولـّا ، چاره نمیشه مرشد!
ما همه مثل ِ سنگیم، تو مثل ِ شیشه مرشد!

دستای ما یه سدّ ِ ! راه ِ فرار نداری!
به جز خَرِت تو این باغ، رفیق ُ‌یار نداری!

بونه گرفتی از ما، ترکه زدی به پامون!
خیال می کردی لالیم، در نمیاد صدامون؟

فکر نمی کردی یک شب، زندونی ِ کلک شی؟
فکر نمی کردی آخر، یه شب خودت فلک شی؟»

بچه ها تیز پریدن، مرشد ُ پایین کشیدن،
سبیلای خنجریش ُ جلدی با قیچی چیدن!

رو کول ِ اون نشستن،
دس پای اون ُ بستن،

قلم ُ دوات آوُردن،
یه با سوات آوُردن،
رو پیشونیش نوشتن :« - مرشد رفیق ِ شیطونه !
تو باغ ِ هر کس که بره، فکر می کنه مال اونه !

عاشق حبس ُ بندِ ! مخلص ِ بوی گندِ!
کارش چاخان پاخانه! مرشد ِ خالی بندِ !»

بچه ها شعر ُ خوندن،
دماغِش ُ سوزوندن،
چَپَکی رو خر نشوندن،
تا دم ِ باغ دووندن،
بعد یه کمی نِشادُر،
اون جای خر چَپوندن!

خرِ اُلاغ ِ مرشد،
صاحب ِ هَش تا سُم شد!
مرشد ِ باغ ُ وَرداش،
تو دشت ُ صحرا گـُم شد!

بچه ها جا نموندن،
پشت ِ سرش می خوندن:

« - آهای! آهای! مرشد باشی!
دوباره این جا نباشی!
هر جا خرت می خواد برو!
پِی ِ نشون ِ باد برو!

هر جا بری می دونن،
از پیشونیت می خونن،
که خیلی خالی بندی!
عاشق ِ پول ِ نقدی!»

تو باغ ِ سبز ِ پسّه، هلهله ها به پا شد!
برگا شدن شکوفه، دسّای بسّه وا شد!

بچه ها باز می خوندن،
همْ پای ساز می خوندن :

«- اتل متل چه حالیه! مرشد باشی فراریه!
چپکی رو خر تلو تلو، مثل ِ فشنگ می ره جلو !

اتل متل هوار! هوار! اومد به باغمون بهار!
داریه و ُ دمبک بزنین! تموم شد آخر انتظار!

اتل متل توتوله شد! مرشد باشی روونه شد!
قصه ی پیروزی ما، ورد ِ زبون ِ خونه شد!

بچه ها شاد بودن ُ داریه وُ دُمبک می زدن!
از خوشی می رقصیدن، وارو و ُ پُشتک می زدن!

کم کمک روز می شد نور سفیدی سر می زد!
خورشیدم اومده بود دم ِ در ِ باغ ُ در می زد!

در ُ وکردم ُ خورشید رَف تو آسمون نشست!
درای آفتاب ُ وکرد، در ِ تاریکی رُ بست...

یهو دنگ ُ دنگ ِ ساعت توی گوش ِ من صدا کرد!
خواب ِ باغ ُ با خودِش برد، چشمای بسَّم ُ وا کرد!

همه ی اینا یه خواب بود، خواب ِ مرشد با الاغش!
اما باز صدای مرشد، توی بیداری میادش!

آره ! باز تو میدون ِ باغ، مرشد عین خر نشسّه !
پای خورشید ُ بریده، دست ِ شاعرا رُ بسّه !

باز دوباره بچه ها رُ، اون نشونده پای قصه ،
دوباره رستم دستان، دوباره پُل ِ شِکسّه!

من باید برم بشینَم، پیش ِ بچه های خسّه،
بهشون بگم که مرشد، واسه چی تو باغ نشسّه!

بچه ها باید بدونن، قصه های اون دروغه!
قصه ی شاهنومه خونا، قصه ی کشک و ُ دوغه!

تا دوباره مثل ِ اون خواب، همه دس تو دس بذارن!
همه هم صدا بلن شن، دخل ِ مرشد رُ بیارن!

وقتشه که راه بیفتم، پیش بچه ها بشنم،
خواب ِ هشیاری باغ ُ ، توی بیداری ببینم!

مرثیه ا مرداد

تبسم نخست این سپیده را
 چه کسی دزدیده ؟
آنک !‌همیشه ای دیگر
بیدار باش دوباره ی دشنه
سنگ سار فانوس اینه
 خک تیره
 بامداد واپسین را
 آغوش گشوده است
 مرداد درد را چگونه تاب آریم ؟
تولد تگرگ و ترانه های ترس
مدار نقطه چین تا نهایت دنیا
 تابستان بی خورشید
 مرداد سرد را چگونه تاب آوریم ؟
آخر او آبروی جهان بود
 تنها چراغ این خانه ی بی چراغ
قاصد سلام و سرود
تا گهواره ی چند هزاره ی دیگر
 نوسان بیداری یکی چو او باشد
مرداد سکوت را چگونه تاب آوریم ؟
برای گفتن نه
 باید هزار بله گوی بی بته را حریف بود
آموزگار بی ترکه ی ترانه ها
 خورشید را پیش چشم این اهالی نابینا گرفتی
 مگر که گرمایش
 عظمت نور را به ضمیرشان بنشاند
دریغا دریغ که آنان
حرارت حقیقت را
 شراره ی خوفنک دوزخی دور پنداشته بودند
 مرداد حماقت را چگونه تا آریم ؟
رسام خط سرنوشت نسلی بودی
زاده شدم
بیشه از آوار ناگاه ملخ می نالید
 پدران می گفتند
 در پس پشت پسته های نرسیدن باغی ست
 کآذین شاخ درختانش
 میوه های سرخ جاودانگی ست
و آنجا سروری نیست
 کآدمی را
 به چیدن میوه های باغ کیفر دهد
 من از تمامی آن غم چاله ها گذشتم
 نه به آز بلعیدن میوه های باغ سودای جاودانگی
 که جاودانگی
 به هنگامی که هر ثانیه چون دشنه ای بی مرهم فرود می اید
حماقتی ست دردآلود
 تمامی راه را درنوشتم
 به دیدن چهره ی خود در اینه ی چشمه ی باغ
 چهره ای که سایه ای عظیم را بر گرده ندارد
 و آندم که از مخاوت راه در می غلتیدم
دست های بزرگ تو
 سرپناه من شد
مرداد بی پناه را چگونه تاب آریم ؟
 زوال دریچه ها را بنگر
بنگر که بی تو
 چگونه به مسلخ صخره می کشانندمان با دو موج
شاعران تملق را بنگر
ستارگان یکایک شهاب می شوند
 و اینان هنوز سوگوار خون سیاوش اند
مدح خال هندویش می کنند سر به سرودی نو
یا لب فرو می بندند
تا مبادا از ما بهتران
 به دمب قباشان خورد
و یا به زبانی چرب
 چو سعدی
 ساز پند بازرگان کودک می کنند
مرداد لال را چگونه تا آریم ؟
 ساده نیست شبزیان را
 بر بام های عربده دیدن
 به خاطر نیک دارم
که چه شب ها
 گریان و مظلومانه وار
 به در کوفتی قرصی نان طلب می کردند
و پدران ما چه با سخاوت
نان سفره را به قاتلان فرزندان خویش می دادند
و مادرانمان از غصه می گریستند
که چه مفلوک زادگانی به دنیا هست
پدربزرگ شاهنامه می خواند
 مدح رستمی که پسرش را
پاره ی تنش را
 ناجوانمردانه کشته بود
و تو آن روزها
 از بیداد پنجه زار خزان
بر گلوی شقایق ها
 می گریستی
مرداد بغض را چگونه تاب آریم ؟
گریستن را گاهی توان آن نیست
تا ترجمه ی اندوه آدمی باشد
هزار دریا را به بدرقه ات گریستند
این خلق ناسپاس
که اینه ی خاموشی ایشان بودی
 تنها سروی که بار گران برف را
 سر خم نکرد
 در زمهریر دیر سال این گستره
اما جذامیان اینه را دوست نمی دارند
 چرا که شوکران حقیقت خویش را
 در آن می نوشند
 هیچ دستی سپر بلای ت نبود
 در میانه ی آن همه سنگ انداز
مرداد بیداد را چگونه تاب آریم ؟
قناری مغموم حنجره ات
 نرده های ناگزیر را
باور نداشت
این خلق در سوگ خویش می گریستند
آری
که سرگذشت ایشان
همه در سکوتی بلند
از سر گذشته بود
مگر به دقایقی زودگذر
که چوپان دروغگوی تازه ای را
به بع بعی دیگر
 سپاس گفته بودند
مرداد بی فریاد را چگونه تاب آریم ؟
ما
 شرمساران ابدی تاریخیم
 تو اما
صدایی همیشه ای
 در دامنه ی زبان بریدگان
کودکان هزار تقویم نیامده
 حسرت به خواب هایی می برند
که تو در بیداری می دیدی
طلیعه ی همیشه ی بامدادی
کلامت به رنگ سپیده دمان است
 و عاشقان
 در سایه ی عظیم تو آفتاب می گیرند
با من بگو
 مرداد بی بامداد را چگونه تاب آریم ؟

یغما گلرویی

رهی معیری

بنفشه زلف من ای سر و قد نسرین تن
که نیست چون سر زلف بنفشه و سوسن
بنفشه زی تو فرستادم و خجل ماندم
که گل کسی نفرستد بهدیه زی گلشن
بنفشه گرچه دلاویز و عنبر آمیز است
خجل شود بر آن زلف همچو مشک ختن
چو گیسوی تو ندارد بنفشه حلقه و تاب
چو طره تو ندارد بنفشه چین و شکن
گل و بنفشه چو زلف و رخت به رنگ و به بوی
کجاست ای رخ و زلفت گل و بنفشه من
به جعد آن نکند کاروان دل منزل
به شاخ این نکند شاهباز جان مسکن
بنفشه در بر مویت فکنده سر درجیب
گل از نظاره رویت دریده پیراهن
که عارض تو بود از شکوفه یک خروار
که طره تو بود از بنفشه یک خرمن
بنفشه سایه ز خورشید افکند بر خک
بنفشه تو به خورشید گشته سایه فکن
ترا به حسن و طراوت جز این نیارم گفت
که از زمانه بهاری و از بهار چمن
نهفته آهن در سنگ خاره است ترا
 
درون سینه چونگل دلی است از آهن
اگر چه پیش دو زلفت بنفشه بی قدراست
بسان قطره به دریا و سبزه در گلشن
بنفشه های مرا قدر دان که بوده شبی
بیاد موی تو مهمان آب دیده من
بنفشه های من از من ترا پیام آرند

تو گوش باش چو گل تا کند بنفشه سخن
که ای شکسته بهای بنفشه از سر زلف
دل رهی را چون زلف خویشتن مشکن

 


 

نیلوفر

نیلوفر

نه به شاخ گل نه به سرو چمن پبچیده ام
شاخه تکم بگرد خویشتن پیچیده ام
 گرچه خاموشم ولی آهم بگردون می رود
دود شمع کشته ام در انجمن پیچیده ام
 می دهم مستی به دلها گر چه مستورم ز چشم
بوی آغوش بهارم در چمن پیچیده ام
جای دل در سینه صد پاره دارم آتشی
شعله را چون گل درون پیرهن پیچیده ام
نازک اندامی بود امشب در آغوشم رهی
همچو نیلوفر بشاخ نسترن پیچیده ام