عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

روز

روز
بر نوک پنجه می گذشت
از نیزه های سوزان نقره
به کج ترین سایه،
تا سالها بعد
تکـّرر آبی را
عاشقانه
مفهومی از وطن دهد
طاق طاقی های قیلوله
و نجوای خواب آلوده فــّواره ئی مردد
بر سکوت اطلسی های تشنه،
و تکرار ِ نا باورِ هزاران بادام ِتلخ
در هزار آئینه شش گوش کاشی
سالها بعد
سالها بعد
به نیمروزی گرم
ناگاه
خاطره دور دست ِ حوضخانه.
آه امیر زاده کاشی ها
با اشکهای آبیت

یادداشت ششم

یادداشت ششم

و اما امروز :

۸ اردیبهشت

تنها هستم . و هنگام تنهایی همه چیز برایم بوی غریبی می دهد . طعم بی نوایی . همه ام بیگانه می شود .

غریبه تر از غریبه . هیچ چیز به فریادم نمی رسد . حتی اندوخته های ریاضی گونه . در برهوت نشسته ام . در لاهوت دست و پا می رنم . همه چیز بوی نفرت می دهد . بوی قساوت . بوی تند حقارت . بوی اسارت . خودم مانده ام و خودم . آهسته نجوا می کنم . چیزی می خواهم . چیزی که غریبه نیست . آشنا تر از همیشه . چیزی سبز و ریشه دار . که خانه اش همین نزدیکی است . و می آیم و عاشقانه هایم را می خوانم و و آنگاه همه چیز و همه کس برایم از عشق حکایت می کند از محبت بی اختیار و بی دلیل . دیگر با عشق بیم هیچ دردی نیست . بارانی می آید و هستی ام را از آلودگی ها از نفرت ها قساوت ها و حقارت ها و اسارت ها پاکم می کند . به مانند شاخه های خمیده ی پر بار درخت سیب دشت آرزوهایم افتاده می شوم و چه چیز زیباتر آز آن که من به مانند آرزوهایم شوم . و من دیگر من نباشم . آن من تنها نباشم .

مرغ گرفتار

بی روی تو،راحت ز دل زار گریزد/ چون خواب که از دیده ی بیدار گریزد/

در دام تو یک شب دلم از ناله نیاسود/ آسودگی از مرغ گرفتار گریزد/

از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست/ سرگشته نسیم، از گل و از خار گریزد/

ای دوست بیازار مرا،هر چه توانی/ دل نیست اسیری که ز آزار گریزد/

زین بیش رهی،ناله مکن در بر آن شوخ/ ترسم که ز نالیدن بسیار گریزد/.

 ساغر هستی

ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
 
و آنچه در جام شفق بینی بجز خوناب نیست
 
زندگی خوشتر بود در پرده وهم خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست
شب ز آه آتشین بکدم نیاسایم چو شمع
 
در میان آتش سوزنده جای خواب نیست
مردم چشم فرومانده است در دریای اشک
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست
خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است
کوه گردون سای را اندیشه ز سبلاب نیست
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم
 
ورنه این صحرا تهی از لاله سیراب نیست
آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست
گر ترا با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور ترا بی ما صبوری هست ما را تاب نیست
 
گفتی اندر خواب بینی بعد ازین روی مرا
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست
جلوه صبح و شکرخند گل و آوای چنگ
 
دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست
جای آسایش چه می جویی رهی در ملک عشق
موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست


شب

شب از نیمه گذشته است،
اما هنوز به صبح بسیار مانده.
روز که می رفت حرف تازه ای برای گفتن نداشت.
خورشید غروبش را در پس ابری نهان کرد،
و عاشقان بهانه های بسیار برای دلتنگی داشتند.
حالا شب از نیمه گذشته است دیگر.
خون را از افق آسمان شسته اند،
و کس خورشیدی را به انتظار نیست،
جز خورشید که تصویری مبهم از کاسه ای مسین
در رویای زربافت خود می بیند،
و سیاووشی که نگاهش در کاسه ی مس خونین است.

یادداشت پنجم

یادداشت پنجم

و اما امروز

7 اردیبهشت .

بعد از 2 روز سری به وبلاگ میزنم . دیشب که هر چه سعی کردم آنلاین بشم نمی شد . یهو یاد حرف مریم افتادم که می گفت روز انتخابات هر کار کنی کانکت نمی شه و بی خیالشدم و خوابیدم . خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم که یک شاخه درخت هستم . جدا مانده از درخت . و گرفتار در غروبی دلگیر روی چمن های سبز قدم میزدم چند شکوفه کال درخت نیاز را به یادگار داشتم . در دامنه زندگی اتراق کردم با اندوهی سرشار شاید خواستم تا بار غمم را بر شانه های کوه بگذارم . ناگهان شاخه پدر را دیدم نگران من ! و چه زیبا بود آمدنش ! زیرا وقتی آمد که قرار نبود !!

و بیدار شدم.

بگذریم .. داشتم می گفتم که پس از 2 روز سری به وبلاگ زدم . بازدید کننده ها حدود 100 نفر بیشتر شده بودند . خوشحال شدم . با عجله سراغ نظرات تایید نشده رفتم . اما فقط یکی همین و بس ! نا شکری نکردم

اما یعنی واقعا چرا این 100 نفر نظری نداشتند که بنویسند ؟ مهم نیست . یعنی خیال می کنم که مهم نیست . ولی در حقیقت حقیقتی که تلخ است یکی از غمگین ترین لحظاتم بود دیدن بی تفاوتی دیگران !!!

 

 

نامه چارلی چاپلین به دخترش

 چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست . او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونااونیل ازدواج کرد و از او صاحب 7 یا 8 بچه شد ولی فقط یکی از این بچه ها که جرالدین نام دارد استعدادبازیگری را از پدرش به ارث برده و چند سالی است که در دنیای سینما مشغول فعالیت است و اتفاقا او هم مثل پدرش به شهرت و افتخار زیادی رسیده و در محافل هنری روی او حساب می کنند . چند سال پیش وقتی جرالدین تازه می خواست وارد عالم هنر شود ، چارلی برای او نامه ای نوشت که در شمار زیبا ترین و شور انگیزترین نامه های دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده ای را به تفکر وادار می کند.

ژرالدین دخترم: اینجا شب است? یک شب نوئل در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند. نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اینکه این پرندگان خفته را بیدار کنم ، خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن? به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم . من از تولیسدورم، خیلی دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمان من دور کنند. تصویر تو آنجا روی میز هست . تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزلیزه" میرقصی . این را میدانم و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی ? آهنگ قدمهایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی? برق ستارگان چشمانت را می بینم. شنیده ام نقش تو در نمایش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش .اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هشیاری داد? در گوشه ای بنشین ? نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم? ژرالدین من چارلی چاپلین هستم . وقتی بچه بودی? شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم . قصه زیبای خفته در جنگل ?قصه اژدهای بیدار در صحرا? خواب که به چشمان پیرم می آمد? طعنه اش می زدم و می گفتمش برو . من در رویای دختر خفته ام . رویا می دیدم ژرالدین? رویا....... رویای فردای تو ، رویای امروز تو، دختری می دیدم به روی صحنه? فرشته ای می دیدم به روی آسمان? که می رقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند: " دختره را می بینی؟ این دختر همان دلقک پیره .

اسمش یادته؟ چارلی " . آره من چارلی هستم . من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت تو است. برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ? و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی . این رقص ها ? و بیشتر از آن ? صدای کف زدنهای تماشاگران ? گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا ? و زندگی مردمان را تماشا کن. زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را ? که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد . من یکی ازاینان بودم ژرالدین ? و در آن شبها ? در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من ? به خواب میرفتی? و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربانقلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟ ............. تو مرا نمی شناسی ژرالدین . در آن شبهایدور? بس

قصه ها با تو گفتم ? اما قصه خود را هرگز نگفتم . این داستانی شنیدنی است‌: داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد .این داستان من است . من طعم گرسنگی را چشیده ام .

من درد بی خانمانی را چشیده ام . و از اینها بیشتر ? من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند ? اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ? احساس کرده ام. با اینهمه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد . داستان من به کار تو نمی آید ? از تو حرف بزنیم . به دنبال تو نام من است:چاپلین . با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آنچه آنان خندیدند ? خود گریستم . ژرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی ? تنها رقص و موسیقی نیست . نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بیرون میایی ? آنتحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن ? اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند ? بپرس ? حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت ? چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار . به نماینده خودم در بانک پاریس دستور داده ام ? فقط این نوع خرجهای تو را? بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای دیگرت باید صورتحساب بفرستی . گاه به گاه ? با اتوبوس ? با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن? و دست کم روزی یکبار با خود بگو :" من هم یکی از آنانهستم ." تو یکی از آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر ،هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند . و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را بر تر از تماشاگرانرقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوبمی شناسم ، از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است. در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست . نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی رقصند؟ اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد . همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که درخانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد . من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم .هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : " دومین سکه مالمن نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد ." جستجویی لازم نیست . این نیازمندان گمنام را ? اگر بخواهی ? همه جا خواهی یافت . اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ? برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم? من زمانی دراز در سیرک زیسته ام? و همیشه و هر لحظه? بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند? نگران بوده ام? اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار? بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ? سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد . آن شب? این الماس ? ریسمان نا استوار تو خواهد بود ? و سقوط تو حتمی است . شاید روزی ? چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند? آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ? همیشه سقوطمی کنند . دل به زر و زیور نبند? زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ? این الماس بر گردن همه می درخشد ....... .......اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد . او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی ، شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم . به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند . برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم . اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری . بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد.....