زبون خلق ز خلق نکوی خویشتنم
چو غنچه تنگدل از رنگ و بوی خویشتنم
بعیب من چه گشاید زبان طعنه حسود
که بسا هزار زبان عیبجوی خویشتنم
مرا بساغر زرین مهر حاجت نیت
که تازه روی چو گل از سبوی خویشتنم
نه حسرت لب ساقی کشد نه منت جام
بحیرت از دلبسی آرزوی خویشتنم
بخواب از آن نرود چشم خسته ام تا صبح
که همچو مرغ شب افسانه گوی خویشتنم
بروزگار چنان رانده گشتم از هر سوی
که مرگ نیز نخواند بسوی خویشتنم
به تابنکی من گوهری نبود رهی
گهر شناسم و در جستجوی خویشتنم
رهی معیری
یادداشت چهارم
واما امروز:
2 اردیبهشت
ملالی نیست جز آمدن خیالی دور که من آنرا دلتنگی بی سبب می خوانم . دلتنگی من که گاه گاه می آید و من باز نمی دانم که چرا ؟
تنها می دانم که من همیشه از نگاه نا درست و طعنه های تاریک و این اتاق سرشار از سکوت ترسیده ام .اما با این وجود در برودت این باد های هرگز نلرزیده ام و همیشه طوری از کنار زندگی گذشته ام که نلرزید دل نا ماندگار بی درمان و نلرزید زانوی آهوی بی جفت.
یاداشت سوم :
2 اردیبهشت:
تولد خواهرم مریم و دوست خوبم آرزو
بهاری دیگر از فصل های زیبای زندگیتان آغاز شد و خدا را باید سپاس گفت برای چشیدن طعم شیرین زندگانی . باید تلنگری زد به خود که بهار دیگری در راه است . چه اهمیت دارد چندمین بهار ؟ آنچه مهم است چگونه گذراندن این بهار است .
عروس چمن مریم تابناک
گرو برده از نو عروسان خاک
که او را به جز سادگی مایه نیست
نکو روی محتاج پیرایه نیست
به رخ نور محض و به تن سیم ناب
به صافی چو اشک و به پاکی چو آب
به روشندلی قطره شبنم است
به پاکیزگی دامن مریم است
چنان نازک اندام و سیمینه تن
که سیمین تن نازک اندام من
سخنها کند با من از روی دوست
ز گیسوی او بشنوم بویدوست
به رخساره چون نازنین من است
نشانی ز ناز آفرین من است
بود جان ما سرخوش از جام او
که ما را گلی هست همنام او
گل من نه تنها بدان رنگ و بوست
که پاکیزه دامان پاکیزه خوست
قضا چون زند جام عمرم به سنگ
به داغم شوددیده ها لاله رنگ
به خاک سیه چون شود منزلم
بود داغ آن سیمتن بر دلم
بهاران چو گل از چمن بردمد
گل مریم از خاک من بردمد
نوازد دل و جان غمناک را
پر از بوی مریم کند خاک را
آرزو
داستان عشقت مثل باران بهاری تازه است .
و بهاری تر از آن نگاه مستانه تو بود .
که دو دنیای مرا داد به باد
همه فکر من این بود
که این خواب دور من خط بکشد
و تو هم غافله لحظه هایم باشی
و بهار جز به بوی تو گل افشان نشود .
و نسیم جز غبار کوی تو در نکشد در چشمم
و آگر یک لحظه تو به من اخم کنی
مرگ من بی برو برگرد همان دم باشد
دیر گاهی است که دور از تو
هوای دل من
ابری و تاریک است
و در این دلتنگی در ماندم
که چرا بی تو
نفس ها جاریست و دختان سرسبز
...
... همه جهان
... مرد ناشایستی به نام نبونید به فرمانروایی کشورش رسیده بود.
... او آیینهای کهن را از میان برد و چیزهای ساختگی جای آن گذاشت.
معبدی به تقلید از نیایشگاه «ازگیلا» برای شهر «اور» و دیگر شهرها ساخت.
او کار ناشایست قربانی کردن را رواج داد که پیش از آن نبود ... هر روز کارهایی ناپسند میکرد. خشونت و بدکرداری.
او کارهای ... روزمره را دشوار ساخت. او با مقررات نامناسب در زندگی مردم دخالت می کرد، اندوه و غم را در شهرها پراکند. او از پرستش مردوک «Marduk» خدای بزرگ روی برگرداند.
او مردم را به سختی معاش دچار کرد، هر روز به شیوهای ساکنان شهر را آزار میداد، او با کارهای خشن خود مردم را نابود میکرد ... همه مردم را.
از ناله و دادخواهی مردم، انلیل «Enlil» خدای بزرگ (=مردوک) ناراحت شد ... دیگر ایزدان آن سرزمین را ترک کرده بودند (منظور آبادانی و فراوان و آرامش).
مردم از خدای بزرگ میخواستند تا به وضع همه باشندگان روی زمین که زندگی و کاشانهاشان رو به ویرانی میرفت، توجه کند. مردوک خدای بزرگ اراده کرد تا ایزدان به بابل بازگردند.
ساکنان سرزمین سومر «Sumer» و اکد «Akad» مانند مردگان شده بودند. مردوک به سوی آنان متوجه شد و بر آنان رحمت آورد.
مردوک به دنبال فرمانروایی دادگر در سراسر همه کشورها به جستجو پرداخت، به جستجوی شاهی خوب که او را یاری دهد.
آنگاه او نام کورش پادشاه انشان «Anshan» را برخواند، از او به نام پادشاه جهان یاد کرد.
او تمام سرزمین گوتی «Guti» و همه مردمان ماد را به فرمانبرداری کورش درآورد. کورش با هر «سرسیاه» (منظور همه انشان ها) دادگرانه رفتار کرد.
کورش با راستی و عدالت کشور را اداره میکرد. مردوک خدای بزرگ با شادی از کردار نیک و اندیشه نیکِ این پشتیبان مردم خرسند بود.
بنابر این او کورش را برانگیخت تا راه بابل را در پیش گیرد، در حالیکه خودش همچون یاوری راستین دوشادوش او گام بر می داشت.
لشگر پرشمار او همچون آب رودخانه شمارش ناپذیر بود، آراسته به انواع جنگ افزارها در کنار او ره میسپردند.
مردوک مقدر کرد تا کورش بدون جنگ و خونریزی به شهر بابل وارد شود. او بابل را از هر بلایی ایمن داشت. او نبونبد شاه را به دست کورش سپرد.
مردم بابل، سراسر سرزمین سومر و اکد و همه فرمانروایان محلی فرمان کورش را پذیرفتند. از پادشاهی او شادان شدند و با چهره های درخشان او را بوسیدند.
مردم سروری را شادباش گفتند که به یاری او از چنگال مرگ و غم رهایی یافتند و به زندگی بازگشتند. همه ایزدان او را ستودند و نامش را گرامی داشتند.
منم کورش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه دادگر، شاه بابل، شاه سومر و اکد، شاه چهارگوشه جهان
پسر کمبوجیه، شاه بزرگ، شاه اَنشان، نوه کورش، شاه بزرگ، شاه اَنشان، نبیره چیشپیش، شاه بزرگ، شاه اَنشان.
از دودمانی که همیشه شاه بودهاند و فرمانرواییاش را بل «Bel» (خدا) و نبو «Nabu» گرامی میدارند و با خرسندی قلبی پادشاهی او را خواهانند.
آنگاه که بدون جنگ و پیکار وارد بابل شدم؛
همه مردم گامهای مرا با شادمانی پذیرفتند. در بارگاه پادشاهان بابل بر تخت شهریاری نشستم. مردوک دلهای پاک مردم بابل را متوجه من کرد... زیرا من او را ارجمند و گرامی داشتم.
ارتش بزرگ من به آرامی وارد بابل شد. نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این شهر و این سرزمین وارد آید.
وضع داخلی بابل و جایگاه مقدسش قلب مرا تکان داد... من برای صلح کوشیدم. نبونید مردم درمانده بابل را به بردگی کشیده بود، کاری که در خور شأن آنان نبود.
من بردهداری را برانداختم، به بدبختی آنان پایان بخشیدم. فرمان دادم که همه مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و آنان را نیازارند، فرمان دادم که هیچکس اهالی شهر را از هستی ساقط نکند. مردوک از کردار نیک من خشنود شد.
او بر من، کورش، که ستایشگر او هستم و بر کمبوجیه پسر من و همچنین بر همه سپاهیان من،
برکت و مهربانیاش را ارزانی داشت. ما همگی شادمانه و در صلح و آشتی مقام بلندش را ستودیم. به فرمان مردوک همه شاهان بر اورنگ پادشاهی نشستهاند.
همه پادشاهان سرزمین های جهان، از دریای بالا تا دریای پایین (دریای مدیترانه تا خلیج پارس)، همه مردم سرزمینهای دوردست، همهٔ پادشاهان آموری «Amuri» همه چادرنشینان،
مرا خراج گذاردند و در بابل بر من بوسه زدند. از ... تا آشور و شوش.
من شهرهای آگاده «Agadeh»، اشنونا «Eshnuna»، زمبان «Zamban»، مِتورنو «Meturnu»، دیر «Der»، سرزمین گوتیان و همچنین شهرهای آنسوی دجله که ویران شده بود را از نو ساختم.
فرمان دادم تمام نیایشگاههایی را که بسته شده بود، بگشایند. همه خدایان این نیایشگاهها را به جاهای خود بازگرداندم. همه مردمانی را که پراکنده و آواره شده بودند به جایگاههای خود برگرداندم، خانههای ویران آنان را آباد کردم.
همچنین پیکرهٔ خدایان سومر و اکد را که نبونید بدون واهمه از خدای بزرگ به بابل آورده بود، به خشنودی مردوک به شادی و خرمی،
به نیایشگاههای خودشان بازگرداندم، باشد که دلها شاد گردد. بشود که خدایانی که آنان را به جایگاه مقدس نخستینشان بازگرداندم،
هر روز در پیشگاه خدای بزرگ برایم خواستار زندگانی بلند باشند. بشود که سخنان پربرکت و نیکخواهانه برایم بیابند، بشود که آنان به خدای من مردوک بگویند: " کورش شاه، پادشاهی است که ترا گرامی می دارد و پسرش کمبوجیه."
بی گمان در روزهای سازندگی، همگیِ مردم بابل پادشاه را گرامی داشتند و من برای همهٔ مردم جامعهای آرام مهیا ساختم و صلح و آرامش را به همه مردم اعطا کردم.
...
... باروی بزرگ شهر بابل را استوار گردانیدم...
... دیوار آجری خندق شهر را،
که هیچیک از شاهان پیشین با بردگانِ به بیگاری گرفته شده به پایان نرسانده بودند،
... به انجام رساندم.
دروازههای بزرگ برای آنها گذاشتم با درهایی از چوب سدر و ردکشی از مفرغ ...
...
...
... برای همیشه.
یادداشت دوم
سلام .
این یادداشت را با فاصله زمانی کمی از یاد داشت اول می نویسم .
یادم می یاد وقتی دبیرستان بودیم یکی از دوستان قسمتی از منشور کوروش کبیر را آورد و از بچه ها خواست تا آنرا تایپ کنند و به دیوار کلاس بزنیم . ما این کار و کردیم . و منشور کوروش کبیر را به دیوار کلاس زدیم . معلم ها به کلاس آمدند ولی هیچ کدوم به آن منشور توجهی نکردند و این واقعا از معلم ها بعید بود . حتی اگر آنرا قبلا مطالعه کرده بودند چی می شد اگه باز هم لااقل یه نگاه کوچیک به آن می داشتند . وقتی آنها به منشوری به این عظمت توجهی نداشتند آنها که خودشان کار فرهنگی می کردند دیگه از بقیه مردم چه انتظاری می شه داشت برای توجه به تاریخ ارزشمندمان . و حالا من می خوام متن کامل این منشور را تو وبلاگم بنویسم چون واقعا از خوندنش لذت می برم .