عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

دروغ

( همین اول بگم شعر از من نیس و خانم شش بلوکی شاعر این شعر هستند و ما فقط تشابه اسمی داریم همین و بس )

دروغ

باز هم چشمان من
رنگ بی خوابی شده
باز قلبم شعله ی
عشق و بی تابی شده
باز بر بام شبم
ماه مهتابی شده

باز می خوانم که من
خسته ام از این همه دلبستگی
خسته ام از زندگی
خسته ام از این سکوت و بندگی
خسته ام از جملگی

باز بیزارم من از تکرار شب
می پرم آهسته از دیوار شب
می زنم فریاد و دستم در هوا
مانده قلبم زنده در آوار شب

شب شروع بی امان گریه هاست
روز آغاز دروغ خنده هاست
روز و شب اما چه فرقی می کند؟
آخر هر خنده وقتی
اشک گرمی پا به پاست

باز نفرین بر دروغ
خنده های بی فروغ
خنده های پر فریب و پر دروغ
خنده هایی از سر دیوانگی
یا دروغین مستی و دلدادگی

خنده هایی یخ زده

قلب هایی غم زده
ای خدا نفرین به قلبی کز دروغ
عشق را بر هم زده

باز بارانی دروغ
می چکد از آسمان
نغمه می خواند به من
ماه و خورشیدی دروغ
باز می تابد به من
باز می پرسم ز خود
رنگ بی خوابی چه شد؟
عشق و بی تابی کجاست؟
ماه مهتابی چه شد؟
 شاعر: خانم فریبا شش بلوکی

پرسش

خدایا کاش حالم را بدانی
نگاهم را – نگاهم را
به چشمانم بخوانی

خدایا من دلی دارم
دلی دارم همه خون
شدم بیچاره تر
آواره تر
از هر چه مجنون
خدایا هر کسی را عشق دادی
سینه دادی
پس از آن دلبرو دلداده و
ایینه دادی

ولی تا موی او را تاب دادی
تاب دادی
تمام هستی ام بر آب دادی

خدایا چشم هایش را چه گویم؟
چشم هایش را چه کردی؟
کجا؟
کی ؟ با کدامین سازو برگت؟
از چه رنگی؟

خدایا باز می خواهم بدانم
چرا آتش زده بر جسم و جانم
نمی شد
برق چشمانش نمی بود؟
نمی شد
یا نگاهش آتشین بود لیک بی دود؟

نمی شد قلب من با پود و با تار
همیشه مست می شد از می یار
نمی شد قلب او با تار و با پود
همیشه تا ابد در پیش من بود؟

خدایا زین جدایی ها بگو باز
تو را آخر چه باشد حاصل و سود؟؟

خدایا دل تو دادی
جرم من نیست
تو عشق را آفریدی
جرم من نیست
اگر در آتشم اندازی از عشق
مرا دوزخ تو دادی
جرم من چیست؟!
شاعر: خانم فریبا شش بلوکی 

آیدا در آیینه

 

لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان دراید

و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از رو سبیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده م

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!

و چشانت راز آتش است

و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند

بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابنک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟

تا آ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آ نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود

احمد شاملو

شعری از . . .

رنگ از رخم پریده بود

که سبز می زدم به چشم هایش

سبز به گونه هایش

به لب های گندیده اش سبز ...

همان طور که می دوید از ساعتش پرسیدم

از حالش که حالم را به می زد

مرا نشانه گرفت

دستم را ...

دم غروبی دنیا را نشانم داد

و گفت:

سبز نیست که نیست

کبود

آدم نما

آدمی در گذر از مزرعه ای

روبرو گشت بایک آدمک

خنده کردش ناگهان برشکل او

بر کلاه و بر دماغ و(دماغو) چشم او

گفت ای بیچاره این هم زندگیست

بر توو امثال تو بایدگریست

خوش به حال آدمان و مردمان

نیستند جزءِ شما بیچارگان

آدمک قفل دهان را باز کرد

جمله راباخنده ایی آغاز کرد

گفت ای آدم نما خاموش باش

با تو دارم حرف هایی گوش باش

از چه می خندی من آدم نما

بر دروغم یا دورویی یا ریا

شکل من را تو چنین آراستی

نقش دادی آنچنان که خواستی

ور نه بودم شاخه ای اندر درخت

شاخه ای سرسبزبا یک جان سخت

بلبلان بودند مرا همراه ویار

دوستانی نیک بودند در جوار

حال هستم تکه چوبی بی کلک

تکه چوبی تحت نام آدمک

کو بلبل مار هم ترسد زمن

چون لباس آدمی دارم به تن

آدمی را آدمیت لازم است\"

ور نه جان در کالبد دارد حمار\"

یوسف مهدوی نسب

نیروی جوانی

عزم وداع کرد جوانی بروستای
در تیره شامی از بر خورشید طلعتی
طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر
همچون حباب در دل دریای ظلمتی
زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای
ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتی
در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه
ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی
لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت بک
دریادلان ز وج ندارند دهشتی
برخاست تا برون بنهد جوان استوار دید
افراخت قامتی که عیان شد قیامتی
بر چهر یار دوخت به حسرت دو چشم خویش
 
چون مفلس گرسنه بخوان ضیافتی
با یک نگاه کرد بیان شرح اشتیاق
بی آنکه از بان بکشد بار منتی
چون گوهری که غلطد بر صفحه ای ز سیم
غلطان به سیمگون رخ وی اشک حسرتی
ز آن قطره سرشک فروماند پای مرد
بکسر ز دست رفت گرش بود طاقتی
آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست
گفتی میان آتش و آب است نسبتی
این طرفه بین که سیل خروشان در او نداشت
 چندان اثر که قطره اشک محبتی

امروز من

 

 

 من به دور امروز خود مرز کشیده ام
 و چشمان تیره ام نگهبان آن خواهند بود
مسافران خسته ی سالیان گذشته
 به روز من راه نخواهند یافت
 زیرا در جیبهای خسته شان
 خفتن بر دسترنج مرا
 پنهان کرده اند

سروده ساناز کریمی