عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

داغ تنهایی

داغ تنهایی

آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم
سردمهری بین که هر کس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم
همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب
سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم
سوختم از آتش دل در میان موج اشک
شوربهتی بین که در آغوش دریا سوختم
شمع و گل هم هر کدام شعله ای در آتشند
در میان پکبازان من نه تنها سوختم
جان پک من رهی خورشید عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم

                                    رهی معیری

ساز محجوبی

ساز محجوبی

آنکه جانم شد نوا پرداز او
می سرایم قصه ای از ساز او
ساز او در پرده گوید رازها
 سر کند در گوش جان آوازها
 بانگی از آوای بلبل گرم تر
وز نوای مرغ چمن جان پرور است
 لیک دراین ساز سوزی دیگر است
 آنچه آتش با نیستان می کند
ناله او با دلم آن می کند
خسته دل داند بهای ناله را
شمع داند قدر داغ لاله را
هر دلی از سوز ما آگاه نیست
غیر را در خلوت ما راه نیست
دیگران دل بسته جان و سرند
مردم عاشق گروهی دیگرند
شرح این معنی ز من باید شنید
رز عشق از کوهکن باید شنید
حال بلبل از دل پروانه پرس
قصه دیوانه از دیوانه پرس
 من شناسم آه آتشنک را
 بانگ مستان گریبان چک را
 چیستم من ؟ آتشی افروخته
لاله ای داغ از حسرت سوخته
شمع را در سینه سوز من مباد
در محبت کس به روز منمباد
سودم از سودای دل جز درد نیست
غیر اشک گرم و آه سرد نیست
خسته از پیکان محرومی پرم
مانده بر زانوی خاموشی سرم
 عمر کوتاهم چو گل بر باد رفت

      نغمه شادی مرا از یاد رفت
 گر چه غم درسینه حکم برد
ساز محجوبی بر افلکم برد
شعله ای چون وی جهان افروز نیست
 مرتضی از مردم امروز نیست
جان من با جان او پیوسته است
زانکه چون من از دو عالم رسته است
ما دوتن در عاشقی پاینده ایم
تا محبت زنده باشد زنده ایم
        رهی معیری

راز شب

راز شب

شب چو بوسیدم لب گلگون او
گشت لرزان قامت موزون او
زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
ماه را پئشید با گیسوی خویش
گفتمش : ای روی تو صبح امید
در دل شب بوسه ما را که دید ؟
قصه پردازی در این صحرا نبود
چشم غمازی به سوی ما نبود
غنچه خاموش او چون گ ل شکفت
 بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت
با خبر از راز ما گردید شب
بوسه ای دادیم و آن را دید شب
بوسه را شب دید و با مهتاب گفت
ماه خندید و به موج آب گفت
موج دریا جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به دیگر سو شتافت
قصه را پارو به قایق باز گفت
داستان دلکشی ز آن راز گفت
گفت قایق هم به قایق بان خویش
 مانده بود این راز اگر در پیش او
دل نبود آشفته از تشویش او
لیک درد اینجاست کان ناپخته مرد
با زنی آن راز را ابراز کرد
گفت با زن مرد غافل راز را
آن تهی طبل بلند آواز را
 لا جرم فردا از آن راز نهفت
 قصه گویان قصه ها خواهند گفت
زن به غمازی دهان وا می کند
راز را چون روز افشا می کند

شاخک شمعدانی

شاخک شمعدانی

 تو ای بی بها شاخک شمعدانی
 که بر زلف معشوق من جا گرقتی
عجب دارم از کوکب طالع تو
که بر فرق خورشید ماوا گرفتی
قدم از بساط گلستان کشیدی
 مکان بر فراز ثریا گرفتی
فلک ساخت پیرایه زلف خودت
 دل خود چو از خکیان واگرفتی
مگر طایر بوستان بهشتی ؟
که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی
مگر پنجه مشک سای نسیمی ؟
که گیسوی آن سرو بالا گرفتی
مگر دست اندیشه مایی ای گل ؟
کخ زلفش به عجز و تمنا گرفتی
مگر فتنه بر آتشین روی یاری
 که آتش چو ما در سراپا گرفتی
گرت نیست دل از غم عشق خونین
چرا رنگ خون دل ما گرفتی ؟
بود موی او جای دلهای مسکین
 تو مسکن در آنحلقه بیجا گرفتی
از آن طره پر شکن هان به یک سو
 که بر دیده راه تماشا گرفتی
نه تنها در آن حلقه بویی نداری
که با روی او آبرویی نداری            رهی معیری

شبانه

شبانه

شب تار . شب بیدار . شب سرشار است .

زیباتر شبی برای مردن .

آسمان را بگو از الماس ستارگانش خنجری به من دهد .

شب سراسر شب . یکسر

از حماسه دریای بهانه جو بی خواب مانده است .

دریای خالی . دریای بی نوا .

جنگل سالخورده به سنگینی نفسی کشید و جنبشی کرد

و مرغی که از کرانه ماسه پوشیده پر کشیده بود

غریو کشان به تالاب تیره گون در نشست

تالاب تاریک سبک از خواب بر آمد .

و با لالایی بی سکون دریای بیهوده باز به خوابی بی رویا فرو شد .

جنگل با ناله و حماسه بیگانه است

و زخم تبر را با لعاب سبز خزه فرو می پوشد

شب تار است شب بیمار است

از غریو دریای وحشت زده بیدار است

شب از سایه ها و غریو دریا سرشار است .

زیباتر شبی برای دوست داشتن

با چشمان تو مرا به الماس ستاره ها نیازی نیست

با آسمان بگو

احمد شاملو

عاشقانه

نیمه شب آمد عشق از من سراغ دل گرفت

گفتمش زینجا برو . دیگر دلی در کار نیست

گفت من هستم متاع و رونق بازار دل

گفتمش : ویرانه است این دل دگر بازار نیست

گفت : داغ عشق پریشانی ات باشد میان

گفتمش : مرا ز بد نامی باک ورنه عاری نیست

گفت : بیدار است یار امشب آنجا رویم

گفتمش : افسوس زیرا بخت من بیدار نیست.

گفت : یارت دارد امشب وعده دیدار

گفتمش دانم که قصد او جز آزار نیست

گفت : یارت گفته دیگر مهربانی می کند

گفتمش : صد بار گفته . صحبت این بار نیست

گفت : من هستم دوای درد بی درمان تو

گفتمش: از پیشم برو . دیگر دلم بیمار نیست

گفت : حرفی بگو حالا که دارم می روم

گفتمش : گاهی بیا زیرا که چون تو دیگر یار نیست !!

رفتن

رفتن نبودن نیست

لبها اگر آهنگ خاموشی نگیرد

رفتن گذشتن نیست

دلها اگر رنگ فراموشی نگیرد .

رفتن بریدن نیست

زنجیره های دوستی گر استوار است .

رفتن سفر کردن به عمق قصه ها نیست

رفتن سکوت یک صدا نیست

گر رفته ای هرگز فراموشت نخواهم کرد

گاهی اگر راهی به ماندن نیست