عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

دل

دل جز به ره عشق نپوید هرگز

جان جز سخن عشق نگوید هرگز

صحرای دلم عشق تو شورستان کرد

تا مهر کسی دگر نروید هرگز

دلتنگی

دلتنگی

دلم برای کسی تنگ می شود

کسی که با سکوت کوچه ما همسایه است

و بوی غربت را حس می کند

کسی که بی قراری را

در چشم های من وقتی که شرمگین می شوم

خوب می فهمد .

دلم برای کسی تنگ می شود

کسی که من همیشه دلم برایش تنگ می شود .

شب های سیاه

شب های سیاه

چه شب مرموزی است

نیست از هیچ کس آوازی

نیست دیگر خبر از دنیایی

نیست با من هوسی رویایی

نیست اشکی به رخ دلداری .

اشک ها خشکیده. قلب ها بی رنگ اند .

تپش نبض بهار بی رنگ است .

های هایی ز گلو می آید .

سخن از نا مردی است .

از غم چهره من .

که ز نامردی ایام سیاه و زرد است .

مثل آن شب .

شب مرموز . شب بیهوده .

شب تکرار . شب بی واژه

می ماند به راه

می ماند به راه

 

تا سپیده دم

بیداری

فکر کردن به آن قصه بزرگ .

در راه عشقی کهنخ و بی پایان .

که به فردایش امید واریم .

عشقی فراتر از همه دنیا ها .

همه لذت ها .

سواری بر اسبی می تازد .

بی فکر .

در عالمی دور .

در واپسین گام هایش

با چهره بر افروخته

به انتهای راه می اندیشد .

و با تمام قوا می کوشد .

تا خود را اثبات کند .

پس می ماند بر صفحه هستی .

تا سپیده دم تبسم ها .

راه بی انتها

راه بی انتها

در کوچه باد می آید .

و او در چها راهی نا معلوم ایستاده است .

سایه درختان مانند آدم هایی در حال رقصند .

اما او را دست هایی به پیش می کشند .

غبار پژمردگی بر چهره اش نشسته است

فکر می کند :

سکوت سکوت . صدایی به گوش نمی رسد .

شب عزا دار است . اخمو و گریان .

و ستارگان نور نمی افشانند .

گنگی عقل . فکر ء حس ء

لحظه ها برایش مفهومی ندارند .

سکوت و تاریکی او را وادار به گوش دادن زمزمه باد می کند .

احساسش بر او غلبه می کند .

و بارانی سیل آسا

از دیدگانش سرازیر می شود .

باز می اندیشد .

چه کسی او را صدا خواهد زد ؟!

شبانه

شبانه

دوستش می دارم

چرا که می شناسمش به دوستی و یگانگی

شهر همه بیگانگی و عداوت است

هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم

تنهایی غم انگیزش را در می یابم .

اندوهش غروبی دلگیر است در غربت و تنهایی

همچنان که شادیش طلوع همه آفتاب هاست

 و صبحانه و نان گرم و

پنجره ای که صبحگاهان

به هوای پاک گشوده می شود

و طراوت شمعدانی ها در پاشویه حوض

چشمه ای پروانه ای و گلی کوچک از شادی لبریزش می کند

و یاسی معصومانه از اندوهی گرانبارش : اینکه بامداد او دیری است که شعری نسروده است .

چندان که بگویم امشب شعری خواهم نوشت

با لبانی متبسم به خوابی شیرین فرو می رود .

چنان چون  سنگی  که به دریاچه ای و بودا به نیروانا

و در این هنگام دخترکی خردسال را ماند که

عروسک محبوبش را تنگ در آغوش گرفته باشد .

اگر بگویم که سعادت حادثه ای است بر اساس اشتباهی

اندوه سراپایش را در بر می گیرد .

 چنان چون دریاچه ای  که سنگی را و نیروانا که بودا را

چرا که سعادت را جز در قلمرو عشق باز نشناخته است

عشقی که به جز تفاهمی آشکار نبست

بر چهره زندگانی من که در آن هر شیار

از اندوهی جانکاه حکایتی می کند

آیدا لبخند آمرزشی است

نخست دیر زمانی در او نگریستم

چندان که چون نظر از وی باز گرفتم

در پیرامون من همه چیز به هیات او در آمده بود

آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریزی نیست

احمد شاملو

شاهد افلاکی

شاهد افلاکی

چون زلف توام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم من گردم . من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری . تو عشقی و تو جانی

خواهم که تو را در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم . تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم . تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی . دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپاری

کام از تو تاب از من نستانی بستانی

ای چشم رهی سویت . کو چشم رهی جویت

روی از من سرگردان شاید که نگردانی                         رهی معیری