عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

معرفی کتاب

راه عرفانی عشق

نویسنده: ویلیام چیتیک

ترجمه : شهاب الدین عباسی

نشر پیکان

راه عرفانی عشق : تعالیم معنوی مولوی. من این کتاب را خواندم . و لذت بردم . و همینطور با مولوی این عارف بزرگ به خوبی آشنا شدم . حالا یه جمله از این کتاب که واقعا برای من لذت بخش بود :

پرسید یکی که عاشقی چیست؟

گفتم که مپرس زین معانی

آنگه که چو من شوی ببینی

آنگه که بخواندت بخوانی

درس معلم

در کلاس روزگار
درسهای گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با س رشک غم ز هم جدا شدن
در کنار این معلمان و درسها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه ها تمام عمر
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست : مرگ
و آنچه را که درس می دهد
 زندگی است

روز معلم مبارک

سرگردان

سرگردان

دلم سوزد به سرگردانی ماه

که شب تا روز پوید این همه راه

سحر خواهد در آمیزد به خورشید

نداند چون کند با بخت کوتاه

فریدون مشیری

و ندانستن

شست باران بهاران هر چه هر جا بود
یک شب پک اهورایی
بود و پیدا بود
بر بلندی همگنان خاموش
گرد هم بودند
لیک پنداری
هر کسی با خویش تنها بود
ماه می تابید و شب آرام و زیبا بود
جمله آفاق جهان پیدا
 اختران روشنتر از هر شب
 تا اقاصی ژرفنای آسمان پیدا
جاودانی بیکران تا بیکرانه ی جاودان پیدا
اینک این پرسنده می پرسد
 پرسنده : من شنیدستم
 تا جهان باقی ست مرزی هست
بین دانستن
و ندانستن
تو بگو ، مزدک !‌ چه می دانی ؟
آنسوی این مرز ناپیدا
 چیست ؟
 وانکه زانسو چند و چون دانسته باشد کیست ؟
مزدک : من جز اینجایی که می بینم نمی دانم
پرسنده : یا جز اینجایی که می دانی نمی بینی
مزدک : من نمی دانم چه آنجه یا کجا آنجاست
بودا : از همین دانستن و دیدن
یا ندانستن سخن می رفت
زرتشت : آه ، مزدک ! کاش می دیدی
شهر بند رازها آنجاست
اهرمن آنجا ، اهورا نیز
بودا : پهندشت نیروانا نیز
پرسنده : پس خدا آنجاست ؟
 هان ؟
شاید خدا آنجاست
بین دانستن
و ندانستن
تا جهان باقی ست مرزی هست
همچنان بوده ست
تا جهان بوده ست

بیزار

بیزار

منم این خسته دل درمانده .

به تو بیگانه پناه آورده .

منم آن از همه دنیا رانده

در رهت هستی خود گم کرده .

از ته کوچه مرا می بینی .

می شناسی ام و در می بندی .

شاید ای با غم من بیگانه

بر من از پنجره ای می خندی .

با تو حرفی دارم

خسته ام بیمارم .

جز تو ای دور از من از همه بیزارم

 

گریه کن . گریه نه بر خنده من

یاد من باش و دل غمگینم .

پاکی ام دیدی و رنجم دادی

من به چشم خودم این می بینم

خوب دیروزی من در بگشا

که بگویم ز تو هم دل کندم

خسته از این همه دلتنگی ها

بر تو عشق و وفا می خندم

یادداشت هشتم

یادداشت هشتم .

و اما امروز

11 اردیبهشت

حالا که دارم از چکه های کوچیک اشک واسه کلمات آشفته ذهنم چیزی شبه قایق می سازم شبه .شاید خیلی ها خوابند توی خواب نازند . شایدم نه خوابای بد بد می بینند . اما بدتر از اونا حال منه که بیدارم و دارم خواب بد می بینم نه خواب نیست حقیقت داره . حقیقتی که تلخه و با تمام تلخی هاش من باید باورم بشه که حقیقته نه خواب . باز جای شکرش باقی است که عشقی هست که من به آن دلخوش باشم و بی بهانه بخندم و لحظه های هر روز عاشقی را اندیشه کنم و  عبور روزهای تلخ را تاب آورم. ورگرنه بی گمان این حادثه های تر زندگی پیش از این ها مرا کشته بود . آری بی گمان پیش از این ها مرده بودم

راستی چه حکمتی است در این زندگی . اگر امروز من به کلاس آمار می رفتم آیا هرگز اینگونه می شد ؟

کاش می رفتم . چرا دلم خواست که یکبار هم که شده غیبت کنم ؟ اگه می رفتم حتما حالا تو این روزهای مونده به تولدم مثل دیشب مثل هر لحظه امروز قبل از حادثه داشتم به این فکر می کردم که آرزوهای 21 سالگیم چیه ؟ وای چه لذتی داره نوشتن آرزو ها . یه لیست بلند و قشنگ ......

اما افسوس که حالا هر چی تلاش می کنم کمتر موفق می شم فراموشش کنم . و تمام روزنه های ذهنم و ذره ذره وجودم از اندوهی نا گفتنی سرشار شده . آه خدای من !من چقدر غمگینم!