عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

عاشقانه ها

A love that is never ending. a love that's deep and true.a love that brings true hapiness. a love . . . a that's a love.i feel

زندگی من

شاعر:ساناز کریمی

 

 مردی در میان کتابها و روزنامه ها
 زنی را از جنس فیلمهایش بوسید
 یأسی بر چشمان امیدوار رحمی بارید
و نطفه ی رنج من شکل گرفت
 در نخستین غروب که آسمان را خون آلود کرد
 از حسرت عشقی ناگفته
زاده شدم
 و هرگز سخن از عشق در میان نیامد
 و زن در زهن مرد توقیف شد
 آنچنانکه عدالت در ذهن جامعه
سفر به راه افتاد
اینه ای در دستم بود
 چراغی در اندیشه ام
زمین پر از گامهای سیاه بود
 و کفشهای من تنها ضربان سرما را می تپیدند
ناگاه نشست مردی در اینه ام
 نشسته بود مردی روبروی من
 و در خلأ خود بود
 ستارگان درخشانند
 مرد ستاره نبود
 کوهها استوارند
 مرد باوری استوار نبود
 نشسته بود مردی روبروی من
 و من دوستش می داشتم
سیاه بود و تلخ بود
 همخوابه شد نگاه تلخ مرد با شکسته های اینه ام
و کابوس زاده شد
دقایق من در نحوست صبحی کاذب هدر رفتند
و از هر کنار به پای پوش قاعده های من خاری فرو رفت
 من مست کردم
 و در هر مستی ام تو را می دیدم
 مانند شهرم که غذا را
 و تو را که می دیدم
که بزرگ می شوی ، که بزرگتر می شوی
 و می افتی و بلند می شوی و رشد می کنی و رشد می کنی
 و خودم را که فرو می ریزم و فرو می ریزم
 و آب می شوم و آب می شوم
در یأسی که تو در آن ،‌ در دردی که شعر من در آن
 متولد می شوی و بزرگ می شوی و بزرگتر می شوی
و من شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم
با روزنه ای کوچک ، با دریچه ای کم سو
 که عشق را رهنمون می کرد
به سردی انگشتانم و سردی نگاهم
 که هیچ نمی دید
 جز کویر ،‌ جز کویر ،‌ جز کویر
 و سردی لبانم
 که دیر گاهی نخوانده بود ترانه ای
 ترانه های دلتنگی
 ترانه های تنهایی
 و ترانه های همزاد خود را ترک گفتم
تا ترانه ای دیگر بسرایم
ترانهای خکستری رنگ
 تا ریشه های سیاه تو را بسوزاند
و من گم شدم در ترانه ات
که اگر می نواختی
هر زخمه اش رهاییت بود
 و اگر می نواختی هر زخمه اش پیوندی داشت با ریشه های من
 و من پر از بغض بودم و اشک
 پدر نبود
 و او تنها در کتابهایش بود و جز انسانهای مرکبی
 هیچ چیز را نمی دید و نمی دید و نمی دید
و مادر در بایگانی فیلمخانه ی توقیف شده ی ذهن پدر بود
 و برای مادر من نبودم
جز دروغ یک مرد
 و نبودم جز حماقتی آشکار
 و من پر از بغض بودم و اشک
 و شهر تاریک بود
 و شهر همیشه تاریک بود
 و مردی که روبروی من نشسته بود
 سیاه بود و تلخ بود
 و من دوستش می داشتم
 نه برای آفتاب و نه به خاطر شب
به شکل پدر بود
 و من به خاطر شعر دوستش می داشتم
 و من شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم
 و شهر پر از زخم بود
 و من پر از بغض بودم و اشک
 و گونه ی خیس آسمان
مرد آمده بود
 و من به شک رسیدم
 و مادر در ذهن پدر توقیف بود
 آنچنانکه آزادی در ذهن شهر
 و شهر در شک بود
 مرد صدا کرد مرا
آنچنانکه عدالت شهر را
 و من گوش نکردم
 و شهر پر از ناله بود
 باید به سکوت عادت می کردم
بی گاهان تو آمدی
و من گرمایت را احساس نکردم
 و شهر بیمار بود
 تو به من لبخند زدی
تا دگر بار باوری استوار یسازم
و من باور را به خک سپردم
آنچنان که شهر آزادی شهیدش را
و من می دانستم معجزات تو برای من عمری کوتاه دارند
و سرانجام
 در دورها ، در دوردست ها
 در سرزمینی که دور از میلاد هر ذهن روشن است
 و دور از ترانه های رهاییست
 کسی را قربانی کردند
 و صدایش را هیچ کس نشنید
کسی را قربانی کردند
 و هیچ نشانه ای در میان نبود
 نه سرخی خون شفق و نه سرخی خون فلق
چرا که در چنین سرزمینی شاعران را
 بی هیچ نشانه ای مصلوب می کنند
 کسی را قربانی کردند
 و دریغ از یک پرنده
 و قربانی پرواز در آسمانی بی پرنده
و قربانی نگاه در زمین نابینایان تاریک دل
 و مرگ
 مرگ دشوار نبود
وسیع بود مثال خورشید که بر زمین
 و می نواخت مرگ
مثال باران که بر کویر
و مرگ لالایی می گفت
 همتای مادربزرگ که لالاییش
 که تنها نجوای مه گرفته ی لالاییش در پشت پرچین خاطرات
 باور هر چیز خوب را ، هر چیز پک را
در من زنده نگاه می داشت

یادداشت یازدهم : فراموشی

سلام

و اما امروز

۲۶ اردیبهشت

گفت : فراموشم کردی !!

و دیگری : چه کسی عشق را به من آموخت

که حالا بتوانم آنرا فراموش کنم ؟

نه !

هرگز !

عشقی که آموختنی نبود

چگونه فراموشی گیرد ؟

شهر هرت

سلام . این متن و یکی از دوستان عزیزم واسم ایمیل کرده اما متاسفانه منبعشو ننوشته بود . من به ناچار این متن و بی منبع می ذارم . خلاصه شرمنده .

 

شهر هرت جایی است که رنگهای رنگین کمان مکروهند و رنگ سیاه مستحب

شهر هرت جایی است که اول ازدواج می کنند بعد همدیگه رو می شناسن

 شهر هرت جایی است که همه بَدَن مگر اینکه خلافش ثابت بشه

شهر هرت جایی است که دوست بعد از شنیدن حرفات بهت می گه:‌ دوباره لاف زدی؟؟

شهر هرت جایی است که بهشتش زیر پای مادرانی است که حقی از زندگی و فرزند و همسر ندارند

 شهر هرت جایی است که درختا علل اصلی ترافیک اند و بریده می شوند تا ماشینها راحت تر برانند

شهر هرت جایی است که کودکان زاده می شوند تا عقده های پدرها و مادرهاشان را درمان کنند

شهر هرت جایی است که شوهر ها انگشتر الماس برای زنانشان می خرند اما حوصله 5 دقیقه قدم زدن را با همسران ندارند

شهر هرت جایی است که همه با هم مساویند و بعضی ها مساوی تر

شهر هرت جایی است که برای مریض شدن و پیش دکتر رفتن حتماْ باید پارتی داشت

شهر هرت جایی است که با میلیاردها پول بعد از ماهها فقط می توان برای مردم مصیبت دیده چند چادر برپا کرد

 شهر هرت جایی است که خنده عقل را زائل می کند

شهر هرت جایی است که زن باید گوشه خونه باشه و البته اون گوشه که آشپزخونه است و بهش می گن مروارید در صدف

شهر هرت جایی است که مردم سوار تاکسی می شن زود برسن سر کار تا کار کنن وپول تاکسیشونو در بیارن

شهر هرت جایی است که 33 بچه کشته می شن و مامورای امنیت شهر می گن: به ما چه. مادر پدرا می خواستند مواظب بچه هاشون باشند

شهر هرت جاییه که نصف مردمش زیر خط فقرن اما سریالای تلویزیونیشو توی کاخها می سازن شهر

هرت جایی است که 2 سال باید بری سربازی تا بلیط پاره کردن یاد بگیری

شهر هرت جاییه که موسیقی حرام است حرام

شهر هرت جایی است که همه با هم خواهر برادرن اما این برادرا خواهرا رو که نگاه می کنن یاد تختخواب می افتن

شهر هرت جایی است که گریه محترم و خنده محکومه

شهر هرت جایی است که وطن هرگز مفهومی نداره و باعث ننگه

شهر هرت جایی است که هرگز آنچه را بلدی نباید به دیگری بیاموزی

 شهر هرت جایی است که همه شغلها پست و بی ارزشند مگر چند مورد انگشت شمار

شهر هرت جایی است که وقتی می ری مدرسه کیفتو می گردن مبادا آینه داشته باشی

شهر هرت جایی است که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه، ابلهانه و ... است

شهر هرت جایی است که توی فرودگاه برادر و پدرتو می تونی ببوسی اما همسرتو نه...

شهر هرت جایی است که وقتی از دختر می پرسن می خوای با این آقا زندگی کنی می گه: نمی دونم هر چی بابام بگه

شهر هرت جایی است که وقتی می خوای ازدواج کنی 500 نفر رو دعوت می کنی و شام می دی تا برن و از بدی و زشتی و نفهمی و بی کلاسی تو کلی حرف بزنن

شهر هرت جایی است که هرگز نمی شه تو پشت بومش رفت مگر اینکه از یک طرفش بیفتی..

شهر هرت جایی است که .......

خدایا این شهر چقدر به نظرم آشناست!!!!!!

 

 

در سفر

شاعر خانم ساناز کریمی

 

 

 در سفر ساقه های نارس اندیشه ام به سر و تکامل
 توقف خواهم کرد
 زمستان کوچ خواهد داد رمه ی سردش را به سمت ساقه ی من
 و باد خورشید لبانم را خواهد دزدید
 دفن خواهد شد زیر کوه برفی کوله بار سفرم
فانوس راهم را خواهد آویخت گورکن به کلنگ مزدش
صبح ناگاه
آسمانی مه آلود و غمین بر تنم خواهد لرزید
 مردی گریه اش را به درون نفسم خواهد ریخت
از شکوفه ، گیلاس
بارور خواهم شد
و سفر را تا رسیدن به کمال یک سرو راه خواهم برد

دروغ

( همین اول بگم شعر از من نیس و خانم شش بلوکی شاعر این شعر هستند و ما فقط تشابه اسمی داریم همین و بس )

دروغ

باز هم چشمان من
رنگ بی خوابی شده
باز قلبم شعله ی
عشق و بی تابی شده
باز بر بام شبم
ماه مهتابی شده

باز می خوانم که من
خسته ام از این همه دلبستگی
خسته ام از زندگی
خسته ام از این سکوت و بندگی
خسته ام از جملگی

باز بیزارم من از تکرار شب
می پرم آهسته از دیوار شب
می زنم فریاد و دستم در هوا
مانده قلبم زنده در آوار شب

شب شروع بی امان گریه هاست
روز آغاز دروغ خنده هاست
روز و شب اما چه فرقی می کند؟
آخر هر خنده وقتی
اشک گرمی پا به پاست

باز نفرین بر دروغ
خنده های بی فروغ
خنده های پر فریب و پر دروغ
خنده هایی از سر دیوانگی
یا دروغین مستی و دلدادگی

خنده هایی یخ زده

قلب هایی غم زده
ای خدا نفرین به قلبی کز دروغ
عشق را بر هم زده

باز بارانی دروغ
می چکد از آسمان
نغمه می خواند به من
ماه و خورشیدی دروغ
باز می تابد به من
باز می پرسم ز خود
رنگ بی خوابی چه شد؟
عشق و بی تابی کجاست؟
ماه مهتابی چه شد؟
 شاعر: خانم فریبا شش بلوکی

پرسش

خدایا کاش حالم را بدانی
نگاهم را – نگاهم را
به چشمانم بخوانی

خدایا من دلی دارم
دلی دارم همه خون
شدم بیچاره تر
آواره تر
از هر چه مجنون
خدایا هر کسی را عشق دادی
سینه دادی
پس از آن دلبرو دلداده و
ایینه دادی

ولی تا موی او را تاب دادی
تاب دادی
تمام هستی ام بر آب دادی

خدایا چشم هایش را چه گویم؟
چشم هایش را چه کردی؟
کجا؟
کی ؟ با کدامین سازو برگت؟
از چه رنگی؟

خدایا باز می خواهم بدانم
چرا آتش زده بر جسم و جانم
نمی شد
برق چشمانش نمی بود؟
نمی شد
یا نگاهش آتشین بود لیک بی دود؟

نمی شد قلب من با پود و با تار
همیشه مست می شد از می یار
نمی شد قلب او با تار و با پود
همیشه تا ابد در پیش من بود؟

خدایا زین جدایی ها بگو باز
تو را آخر چه باشد حاصل و سود؟؟

خدایا دل تو دادی
جرم من نیست
تو عشق را آفریدی
جرم من نیست
اگر در آتشم اندازی از عشق
مرا دوزخ تو دادی
جرم من چیست؟!
شاعر: خانم فریبا شش بلوکی 

یادداشت دهم : تنهایی

سلام

و اما امروز : ۲۲ اردیبهشت

من نمی گویم که تنهایی سخت نیست

من هرگز نمی گویم که بی کسی غم نیست .

هرگز نگفته ام .

اما . . .

من . . .

من کسی را می شناسم که تنها بو د

اما خوشبخت !

این است هنر زندگی کردن!